من ولای تو به جان کردم قبول
زآن که هستی این زمان نور رسول
چون عمر راند این معانی بر زبان
من ندارم از تو این معنی نهان
گفت بادت این مبارک بوالحسن
که شدی مولای جمله مرد و زن
چون عمر بوبکر هم اقرار کرد
رو سیه شد هر که او انکار کرد
باطن ایمان ما را روح از اوست
باطن انسان همه مفتوح از اوست
ریخت پیغمبر به گوش جمله در
از محبت جملگی گشتند پر
هر که او اقرار کرد ایمان ببرد
هر که کرد انکار او خود جان نبرد
تو به غفلت عمر خود ضایع مکن
مشنو از منکر در این معنی سخن
زآن که انکار از خدا دورت کند
وز طریق مصطفی کورت کند
با ولی اقرار ننمودن که چه
بر طریق کافران بودن که چه
پی نبردی خود به راه راست تو
زآن که در معنی نداری هیچ بو
در دل دانا ز معنی گنج شد
در دل نادان معانی رنج شد
خلقها در رنج گنج اند او نهان
گنج دارم من به عین تو عیان
گنجها از گنج او آورده ام
واندر آن یک جوهری پرورده ام
من کلید آن ز مظهر ساختم
باب آن از مهر حیدر ساختم
هست شهرستان علم مصطفی
تو به مظهر کن در آخر التجا
گر نمی دانی تو شهر و باب را
باب، حیدر دان و شهرش مصطفی