" rel="stylesheet"/> "> ">

ترغیب نمودن طالبان به راه حق و بیان مستی و شور کردن، و ظهور ولایت ولی را در هر نشاه باز نمودن، و شرح حال خود بر آن افزودن

شو مطیع مصطفی و مرتضی
زآن که حق گفته به قرآن شان ثنا
تو ثنای شه به جان پیوند ساز
تا شود پیوند تو با اهل راز
جمله عالم فتنه و غوغای او ست
در همه جا منزل و ماوای او ست
او ظهوری کرده در جانم به دهر
لاجرم اسرار ریزم نهر نهر
موج اسرارم نگر منصور وار
هر زمان نوعی دگر گیرد قرار
گاه عاشق گاه معشوق است آن
گه بارض و گه بعیوق است آن
گاه سلطان گاه رحمن گاه نور
گاه رفته در درون نار و شور
گاه ایمان گاه احسان گاه لطف
می رسد زو بر دل آگاه لطف
گاه روح و گه روان و گاه جان
گاه گشته در درون جان نهان
گاه عیسی گاه موسی گاه طور
گاه کرده در درختی او ظهور
گاه جود و گاه هم و گاه غم
گاه بوده در معانیها کرم
گاه ایمان گاه برهان گاه نوح
گاه در اجسام انسان روح روح
گاه طوفان گاه باران گاه نم
گاه اندر جوش معنی همچو یم
گاه جام و گاه باده گاه خم
گاه در جای رسول او گشته گم
گاه گویا گاه بینا در همه
گاه بوده چون شبان اندر رمه
گاه زرع و گاه درع و گاه شرع
گاه اصل اندر یقین و گاه فرع
گاه جید و گاه دید و گاه عید
گاه پیر و کرده عالم را مرید
گاه سلطان گاه شاه و گاه میر
گاه او شاه دو عالم را وزیر
گاه کان و گاه جان و گه روان
گاه در ملک معانی شه نشان
گاه سال و گاه ماه و گاه روز
گاه هست از نور اعیان دل فروز
گاه سر و گاه بر و گاه فرد
گاه بوده با ملایک در نورد
گاه نطق و گاه خلد و گاه حور
گاه کرده در دل انسان ظهور
گاه روزی گاه رازی گاه سمع
گاه گردد در میان حکم جمع
گاه راز و گاه ناز اندر عیان
گاه حیدر گاه شیری در جهان
گاه مل گاهی گل است و گاه خار
گاه منصور آمده است و گاه دار
گاه ذوق و گاه شوق و گاه روح
گاه بوده اهل معنی را فتوح
گاه آدم گاه نوح و گاه دم
گاه بر لوح محمد چون قلم
گاه عصمت گاه رحمت گاه نام
گاه آمد همره احمد به جام
گاه تاک و گاه باغ و گاه می
گاه رفته بر سرمستان که هی
گاه اول گاه آخر گاه نور
گاه در کل جهان کرده ظهور
گاه با من گاه بی من گاه من
گاه در ملک معانی جان و تن
این که من گفتم همه گفت وی است
این همه گفتار از گفت نی است
من ز نی این رازها بشنیده ام
بلکه در عین این معانی دیده ام
گفتگویم نه همه هر جائی است
این همه افغان من از نائی است
برده چون نائی ز چشم من رمد
آن دمم بیرون که بر من می دهد
همچو حیدر بگذر از دنیای دون
تا نیاویزند از دارت نگون
حیدر از دنیا یکی درهم نداشت
تخم دین جز در زمین دل نکاشت
بود او را مصطفی خوش همدمی
فاطمه او را به معنی محرمی
بوده سبطینش ز محبوبان حق
کس نبرده در جهان زیشان سبق
این منم از درس ایشان برده بهر
خشک لب بنشین تو در نزدیک نهر
نهر خود پر آب کن از بحر من
یا برون آ یک زمان از شهر تن
هرکه با من باشد او همچون من است
در درون او ز معنی روزن است
شهر من شهر امیر است ای پسر
تو نداری خود ز شهر من خبر
شهر من تون است و نیشابور هم
در زمین طوس گشتم محترم
خاک این وادی به از کل جهان
این معانی را نمی دارم نهان
همچو مکه طوس باشد جان ملک
چون رضا گشته در آن سلطان ملک
ملک من دارد دو نقد مرتضی
آن یکی محروق و آن دیگر رضا
ملک ما را بر همه جا فخرهاست
زآن که سلطان خراسان فخر ماست
چون محمد میر نشابور شد
از قدومش آن زمین پر نور شد
از جفا چون گشت محروقش لقب
سوخت جان بی دلان از تاب و تب
من از آن خاکم که خاکم نور باد
دایما این ملک ما معمور باد
زید سلطان را زیارت کن بتون
گر تو خود هستی به معنی رهنمون
سرخ کوهک گشت چون ارزنده اش
گشته سلطانان عالم بنده اش
اصل من از تون معمور آمده
مولدم شهر نشابور آمده
هست نام من محمد ای سعید
شد فریدالدین لقب از اهل دید
من ز باب علم عطار آمدم
لاجرم گویای اسرار آمدم
من شدم عطار و عطار آن من
من بدم اسرار و اسرار آن من
من به حکمت گفتم این اسرار را
تا شوی یار وشناسی یار را
یار احمد دان و حیدر را به هم
یارت ایشانند از حق محترم
یار صورت گرچه هست این باوفا
یار معنی بود با او مصطفی
مصطفی و مرتضی خود بی شکی
بوده اندر صورت و معنی یکی
آل احمد خود همه جان منند
خود یکی اند ار به صورت بس تن اند
در هدایت معنی ایشان یکی است
کور آن کورا در این معنی شکی است
من که گویم مدح ایشان در سخن
بر کنم بنیاد خصم از بیخ و بن
رو منافق حب ایشان کن بدل
تا نباشی بیش عزت خود خجل
خود منافق را نباشد دین درست
زآن که میراثی بود بغض اش نخست
از منافق ای برادر دور باش
تا نگردی از رفاقت مبتلاش
دان منافق را تو در دین رو سیاه
چون خر لنگ او فتد آخر به چاه
دان منافق همچو نار و همچو دود
رو گریز از صحبت او خود تو زود
دان منافق را تو زنبوران زرد
سالکان را ریش زخم نیش کرد
ای منافق هست کردار تو ننگ
همچو حجاج آمدی در دین تو لنگ
خود منافق نیش دارد در بغل
تا زند بر رهروان نیش آن دغل
نیش او زهر است و گفت من دوا
تو روان برخیز و نزد من بیا
تا به بینی شهد زنبوران عشق
بر دلت ریزد ز جان باران عشق
دین ما در اصل وصلی داشته
وصل آمد هر که اصلی داشته
آدم صورت نباشد آدمی
کی شوند این مردم بد آدمی
هرکه در صورت بماند بد بود
معنی آمد نیک و صورت رد بود
چون گل آدم به اسرار او سرشت
وز نفخت فیه من روحی نوشت
پس به حکم حق ملایک سجده اش
جمله کردند و بداد این مژده اش
که تو را چون حق ز گل پرداختند
بر همه عالم خلیفه ساختند
حق به آدم گفت از گندم حذر
تا نیفتی از بهشت ما بدر
رو کن از گندم حذر با حق نشین
تا شوی واصل تو در حق الیقین
رو تو چون حیدر مخور گندم به دهر
تا نه بینی در درونت نیش زهر
چون ز گندم دور کردی نفس را
با حیا و علم باشی آشنا
یعنی از فرمان مکن تو انحراف
تا نگردی مبتلا اندر خلاف
چون خلافی از تو ناگه سر زند
خط عصیان بر جبین تو کشد
همچو شیطان کو ز امر انکار کرد
گشت ملعون چون که استکبار کرد
سر نه پیچی هرگز از فرمان دمی
تا شوی در ملک معنی محرمی
هست فرمان الهی آن که تو
تابع احمد شوی و آل او
هرکه را علم و حیا همره بود
از یقین او تابع آن شه بود
بعد از آن آید حیا نزدیک عقل
تا بگیرد از علوم عقل و نقل
علم از آدم دان که حق داده بودی
من نگویم کز کجا بوده است و کی