بود شیخی عابد و بس پارسا
بود او مشهور از اهل صفا
داده او را معرفت یزدان پاک
غیر حق را رفته بود از جان پاک
نام او را با تو گویم ای رفیق
خوانده اندش اولیای حق شقیق
بود او در عصر هارون الرشید
شرع احمد را نهان از خلق دید
رفت روزی نزد هارون در خلا
تا بگوید سر اسرار خدا
در خلاف و آشکارا و نهان
آنچه دیده بود خود گوید عیان
چون بدید او را خلیفه عذر خواست
گفت هستی در زمانه مرد راست
زاهدی مثلت ندانم در جهان
نیست زهد تو به پیش من نهان
شیخ با او گفت زاهد نیستم
من به زهد خویش عابد نیستم
زاهد است آن کو قناعت باشدش
زهد هم از دید طاعت باشدش
من به ترک دید دنیا کرده ام
آخرت را جسته پیدا کرده ام
زاهد دنیا توئی ای ملک بین
زآن که داری ملک دنیا در نگین
خود به این دنیا قناعت کرده
آبروی آخرت را برده
من به هر دو کی قناعت می کنم
وصل او خواهم که طاعت می کنم
چون که هارون این سخن بشنید از او
آه سردی خوش برآورد از گلو
گفت پس ای شیخ پندی ده مرا
تا شوم دل سرد از این محنت سرا
شیخ گفتا حق تو را با خویش خواند
بعد از آن برجای صدیقان نشاند
تا بیاری صدق بر گفتار حق
از کلام مصطفی خوانی ورق
هرچه حق فرموده باشد آن کنی
غیرحق را در جهان ویران کنی
دیگر آن که عدل کن تو در جهان
گو تو داری از علوم دین نشان
ورنه عمر خویش ضایع می کنی
خویش را از خلد مانع می کنی
دیگر آن که جای حیدر جای تست
مسند عزت به زیر پای تست
بود علم و فضل در ذات علی
خود حیا و جود ظاهر زآن ولی
او دل از شرع نبی پر نور کرد
وز شجاعت کفر را مقهور کرد
حق تعالی ذوالفقارش چون بداد
وهم او در جان بی دینان فتاد
شرع احمد را رواج از تیغ داد
پیش تیغ او خوارج سر نهاد
تو مخالف را چو آن شه منع کن
اصل ایشان را بکن از بیخ و بن
داد مظلومان زظالم واستان
غیر را محرم مکن در این و آن
خلق عالم شادمان از عدل تو
بر جمیع پادشاهان فضل تو
ورنه باشی حاکمی غافل به دهر
عاقبت ظلمت بگیرد شهر شهر
حق تعالی سرنگون اندازدت
خود چه میدانی که چون اندازدت
تو طریق عدل را بنیاد کن
عالمی از عدل خود آباد کن
رو تو بنیادی بمان از عدل خویش
رو فرست اسباب عقبایت ز پیش
رو تو راهی ساز همچون راه حج
زآن که بنیادی ندارد خشت و کج
رو تو راهی ساز از علم طریق
گر تو هستی با من مسکین رفیق
رو تو راهی ساز از شرع نبی
تا ببینی روز روشن در شبی
رو تو با ارباب دین همت بدار
زآن که این دنیا نباشد پایدار
رو به پیش موسی کاظم به حلم
زآن که او باشد به معنی کان علم
رو به پیش موسی کاظم به حرف
جان خود را در ره او ساز صرف
رو به پیش موسی کاظم که او
هست نقد احمد و حیدر نکو
رو به پیش موسی کاظم ببین
در جمالش نوری از حق الیقین
رو بر موسی کاظم عذرخواه
زآن که تو منصور را کردی تباه
تو به پیش کاظم از منصور پرس
حالت مستان حق از طور پرس
رو تو از آل نبی همت طلب
زآن که ایشانند در دنیا سبب
رو تو کفر خویش از خود دور کن
در محبت جان خود پر نور کن
رو به فریاد دل درویش رس
تا شود راضی خداوند از تو بس
رو حذر از آه مسکینان حذر
ورنه افتی تو به دنیا دربه در
رو حذر از آه خلقان خدای
ور نه آویزند در نارت ز پای
رو حذر از سوز مسکین الحذر
تا نیاویزندت از دنیا به سر
رو مکن ظلم و ز خود ظلمت مران
زآن که ظالم نیست گردد در جهان
تو به درویشان تکبر کفر دان
زآن که ایشانند شاه و شه نشان
رو تو پند من به جان خود نشان
تا دهندت خود به معنی ها نشان
تو کناره گیر از راه بدان
ریز در آتش علوم جاهلان
رو کناره کن از این مشتی حمار
زآن که فضل و علم ایشان شد فشار
رو ببین شان در قطار نحو و صرف
خود ندانند علم معنی نیم حرف
رو تو پندم را میان جان نشان
این همه معنی کلام حق بدان
پندهای من به معنی گوش کن
لب زذکر غیرحق خاموش کن
چون که هارون این سخنها را شنید
نعره زد گفت با خود کای رشید
در جهان این تخم را کی کاشتی
حیف اوقاتی که ضایع داشتی
حیف اوقات تو و حالات تو
بر بساط نرد حق شهمات تو
حیف رفتی از جهان نادیده سیر
حکمها راندی نکردی هیچ خیر
حیف کردی کشتی این منصور را
گوش کردی حرف اول زور را
ظلم کردی بر چنان سلطان دین
گوش کردی گفت این مشتی لعین
از چنین حالت بسی بی دل شد او
از سرشک دیده اندر گل شد او
بعد از آن نزدیک کاظم شد به شب
گفت از من هرچه می خواهی طلب
من در این مدت ز تو غافل بدم
بلکه خود در علم دین جاهل بدم
من تو را دانم خلیفه از یقین
زآن که هستی نقد خیرالمرسلین
من تو را دانم امام هر انام
زآن که داری شربت کوثر به جام
من تو را دانم ولی حق یقین
زآن که با تو همرهست اسرار دین
من تو را دانم به معنی پیشوا
زآن که هستی در هدایت مقتدا
مردمان جمله به قصد تو بدند
دشمن منصور بهر تو شدند
زآن که منصور از محبان تو بود
بود او را پیش درگاهت سجود
پنج سال است این که غیبت می کنند
بر سر منصور خود بدعت زنند
پیش من گویند هر شب تا سحر
پیش کاظم می نهد حلاج سر
دیگر آن که چون برون آید به پیش
سر نهد بر آستان صدبار پیش
روی و موی خود بمالد بر زمین
سجده باید کرد حق را این چنین
من به ایشان گفتم این خود باک نیست
این خلاف شرع و از ادراک نیست
من شنیدم یک سخن از باب خویش
گفته ام صدبار با اصحاب خویش
گفت در ایام صادق روز عید
شیخ بسطامی به پیش او دوید
چند جا بر آستانش سر نهاد
این حکایت از پدر دارم به یاد
من چه گویم خود به حلاج این زمان
زآن که این کردند مردان در جهان
صدق او از آستان او بجو
زآن که بوده آستانش آبرو
من ندارم کار با حلاج هیچ
گر تو داری مرد کی پوچی و گیج
بود این معنی میان ما و خلق
بعد از آن می زد اناالحق زیر دلق
از فقیهان مجمعی حاضر بودند
بر حدیث و قول او ناظر بدند
جمله فتواها به خونش داشتند
خود زخون او گلستان کاشتند
اندر این معنی گناه من نبود
از چنین کشتن نیامد هیچ سود
من به عذر استاده ام در پیش تو
خود نکردم من به معنی این نکو
از سر این جرم شاها در گذار
عفو فرما بر من مسکین زار
پس زبان بگشاد آن سلطان دین
گفت در باطن توئی با من بکین
لیک این دم عفو کردم جرم تو
زآن که این اقرار می باشد نکو
بعد از این با اهل دین دمساز باش
اهل دل را همچو من هم راز باش
گفت با هارون که بین منصور را
گشته او در پیش حق محو لقا
دید هارونش به کنجی دم زده
او به پیش شاه خود محرم شده
نعره زد هارون و رفت از خویشتن
گفت موسااش بیا بنگر به من
پیش ما درویش باشد پادشاه
پیش ما دل ریش باشد در پناه
پیش ما مرهم بود دل ریش را
پیش ما خود کس بود بی خویش را
پیش ما نبود عذاب و کینه
پیش ما کینه مدان در سینه
پیش ما باشد معانی در بیان
پیش ما باشد نهانی در عیان
پیش ما انعام باشد صدهزار
پیش ما اکرام باشد بی شمار
پیش ما باشد ملایک صبح و شام
پیش ما باشد معانی کلام
پیش ما باشد همه اسرار غیب
پیش ما باشد همه انوار غیب
پیش ما باشد کتاب انبیا
پیش ما باشد مقام اولیا
پیش ما شد تاج شاهان سرنگون
پیش ما باشد همه شیران زبون
پیش ما باشد همه اسرار حق
پیش ما باشد همه دیدار حق
پیش ما باشد زمین و آسمان
پیش ما باشد همه رفتار جان
پیش ما باشد دلی پر خون بسی
پیش ما باشد ز کاف و نون بسی
پیش ما باشد همه اسرار عشق
پیش ما باشد همه گفتار عشق
پیش ما باشد به معنی شیخ و شاب
پیش ما باشد عذاب و هم عقاب
پیش ما باشد صلاح پارسا
پیش ما باشد مقام التجا
پیش ما باشد جحیم و خلد هم
پیش ما باشد معانی جام و جم
پیش ما جوهر چه باشد در جهان
پیش ما آن آشکار او نهان
پیش ما باشد شراب کوثری
پیش ما باشد طریق رهبری
پیش ما باشد مقامات ولی
پیش ما باشد کرامات ولی
پیش ما باشد ریاضت های عشق
پیش ما باشد فراغت های عشق
پیش ما باشد ملایک صف زده
پیش ما باشند حوران کف زده
پیش ما باشد کرام الکاتبین
پیش ما جا کرده جبریل امین
چون که هارون این معانی را شنید
پیش آن شه خویش را بی خویش دید
چشم خود را بر زمین او دوخته
هستی خود را به پیشش سوخته
خود زچشم او همه خون می چکید
زآن که او منصور را کرده شهید
او به پیش شاه از خود رفته بود
زآن که با منصور او بد کرده بود
بعد از آن گفتا که یا خیرالامم
در دو عالم بوده ای تو محترم
یک توقع دارم از تو یا امام
آن که از این بنده مستان انتقام
دیگری آن که بگو منصور را
تا کند روحش دگر با من صفا
من همی ترسم که ویرانم کند
بی نجاح و نسل و بی جانم کند
من همی ترسم که از تختم کشند
بر سر دار بلا سختم کشند
یا امام دین بده امید من
رحم کن بر محنت جاوید من
پس امام آنگه نظر بر وی فکند
گفت او افکنده بودت در کمند
این زمان گشتی خلاص از بند او
عاقبت خواهی شدن خرسند او
گر با خلاص آوری روئی به ما
در عذاب آخر نگردی مبتلا
ور همیشه تو بکین باشی چنین
مرتد روی زمینی در یقین
گر شوی پیوند ما در رشته ای
بعد از این پیدا کنی سررشته ای
رشته ما از معانی تافته است
زان جهت سر لدنی یافته است
رشته ما کارگاه انس و جان
بافته دان پیش بازار جهان
رشته ما سلسله در سلسله است
رشته ما قافله در قافله است
رشته ما این جهان و آن جهان
رشته ما کارگاه لامکان
رشته ما آدم و نوح است و هود
رشته ما نسل ابراهیم بود
رشته ما رشته جانها شده
بعد از آن در قرب او ادنا شده
رشته ما بارگاه اولیاست
رشته ما در مقام قل کفی است
رشته ما از نبی الله بود
از ولایش جان ودل آگاه بود
رشته ما رشته ز الله بود
ز آن درون ما ز حق آگاه بود
رشته ما گیر و آنگه خوش برو
تا بیابی خود حیات خویش نو
رشته ما را محبان داشتند
در میان جان جانان کاشتند
رشته ما دان صراط مستقیم
پیش ما آن رشته می باشد مقیم
رشته ما دان ردای صالحان
رشته ما خرقه کروبیان
رشته ما جامه آدم شده
رشته ما تاروپود دم شده
رشته ما با علی پیوند شده
رشته ما با ولی در بند شد
رشته ما دان حسن آنگه حسین
رشته ما دان علی آن نور عین
رشته ما باقر و صادق بود
آن که او در ملک دین حاذق بود
رشته ما داده عالم را نظام
ختم این رشته به مهدی شد تمام
گر تو میخواهی که گردی رستگار
در ولایتهای ما تو شک میار
ز آن که ما هستیم بی روی و ریا
نخل باغ مصطفی و مرتضی
هر که با ما نیک شد نیکو شود
در میان حور عین دلجو شود
وآنکه با ما از حسد گردید بد
مالک دوزخ سوی خویشش کشد
گفت هارون یا امام المتقین
چند جانم رابسوزی این چنین
بستم آخر با شما ز آنگونه عهد
که گنم در دوستی بسیار جهد
در حق تو قول دشمن نشنوم
خصم را از بیخ واز بن بر کنم
گفت امامش گر چنین باشی مقیم
ایمنی از محنت قعر جحیم
ور بقول خصم خواهی کرد بیم
کی دهندت جا به جنات النعیم
من گرفتم بر تو حجت این زمان
گر شنودی هستی آخر در امان
ور به قول دیگران کردی تو کار
در سقر باشد مقامت پایدار
از می دنیا نگردی مست تو
دین و دنیا را مده از دست تو