" rel="stylesheet"/> "> ">

تمثیل در فواید خاموشی و گوش کردن پند استاد و یک جهت بودن در آن و بیان استعداد جبلی مستعدان

پادشاهی بود احمد نام او
رونق اسلام در ایام او
پادشاهی عادل و با فضل و داد
خاص و عام دهر پیشش سر نهاد
در زمان او همه اهل علوم
شادمان بودند در هر مرز و بوم
هیچکس در ملک او غمگین نبود
زآن که لطفش عام گشته در وجود
مرهم درد دل درویش بود
بود دایم پیش حق اندر سجود
دایما می خواست از حق یک پسر
داد وی را حق تعالی یک گهر
گوهری از صلب او موجود ساخت
وآن گه او را عابد و معبود ساخت
قابل و بس عاقل و بسیار دان
داشت استعداد و شد اسرار دان
چون به حد چارده اندر رسید
خود پدر او را به جان می پرورید
یوسف اندر حسن و داود از نفس
دیدن او خلق را می شد هوس
صد هزاران دل اسیر غمزه اش
بود سلطان جهان خود بنده اش
دانه خالش هزاران دام داشت
جان آدم را درو آرام داشت
مردم چشمش دل عشاق برد
طاق ابرویش ز عالم طاق برد
صد هزاران دل ازو بد بی قرار
عشق او می کرد جانها را شکار
چشم خوبش فتنه عالم شده
قد خوبش سایه آدم شده
صد هزاران دل ازو در موج خون
غوطه خوردند و یکی نامد برون
آفتاب از رشک عکسش تاب زد
خود سهیل طلعتش بر آب زد
صد هزاران بنده اش زرین کمر
تاج سلطانی بدش خود زیر سر
صد هزاران اسب تازی و شتر
بیش بودش با دو صد صندوق در
عشق او در جمله دلها نقش بست
توبه ارباب تقوی را شکست
خلق از عشقش ز قید عقل رست
در هوایش گشت خلقی بت پرست
لیک گنجی داشت در دل از علوم
گنج دنیا پیش آن سیمرغ بوم
عرض می کردند بر وی گنج و مال
او از آن می بود دایم در ملال
گفت یابم رنج من از عرض گنج
گنج معنی بایدم نی گنج رنج
بود او را عقل لقمان حکیم
در میان اهل عرفان بد سلیم
روی او بود آیت صنع الاه
بود بر رویش دو چشم او گواه
عقل انسان لال گشته پیش او
جمله شاهان جهان در کیش او
چون بدید آن شاه کیخسرو نشان
آن پسر را مستعدی آن چنان
گفت یا رب این نعیم خلد را
رهنما شو سوی مردی مقتدا
مقتدائی کو دلیل حق بود
در ره حق رهبر مطلق بود
باشد او واقف ز گفتار نبی
در طریقت راه او راه ولی
او به دین مصطفی محکم بود
در طریق مرتضی محرم بود
پس طلب کرد این چنین شیخی به دل
باشد آن کس در معانی جان و دل
مدتی در این هوس افسرده بود
کی زمانی زین طلب آسوده بود
عاقبت گفتش یکی مقبول راه
هست مردی عارف اندر ملک شاه
هست روشن ملک تو از نطق او
از همه دنیا به حق آورده رو
وا نماید زو همه اسرار حق
لی مع الله آمده در آن ورق
فاضل و عرفان شعاری واقفی
بر همه سر معانی عارفی
شاه مردی را به نزد خویش خواند
گفت عرض بندگی باید رساند
از من بی دل بر صاحبدلی
گو که دارد ذوق تو یک مقبلی
رفت آن مرد و سخن از راه گفت
پیش عارف شد سخن از شاه گفت
گفته شه را چون شنید آمد ز دور
اهل حق را کی بود در سر غرور
پس یکی آمد به نزد شاه گفت
می رسد سلطان معنی در نهفت
شه به استقبال او بیرون دوید
در جبین او ز معنی نور دید
شاه چون درویش را در بر گرفت
خدمت مردان حق از سر گرفت
برد شاهش سوی خلوتگاه خویش
تا بجوید سوی معنی راه خویش
شه به جای آورد شکر مقدمش
ساخت در راز معانی محرمش
گفت فرزندی مرا حق داده است
در دلش گنج حیا بنهاده است
در دل او میل دنیا هیچ نیست
در سرش از آرزوها هیچ نیست
آرزو دارم که باشد پیش تو
بهره یابد از طریق و کیش تو
کشف اسرار یقین پیدا کند
رو به عقبی پشت بر دنیا کند
کرد آخر چون سخن شه با حکیم
خواند آن فرزند را پیشش سلیم
دید چون درویش آن خلق و وفا
گفت در باطن بود او را صفا
داده اند او را بسی معنی ز غیب
چون که در ذاتش نبوده هیچ عیب
گشته او واقف بسی ز اسرار من
در معارف می شود او موتمن
حق عطا داده است او را علم و حلم
صافی از درد جهالت شد به علم
شاه چون بشنید از پیر این سخن
گفت با درویش کی پیر کهن
هم تو عالم هم تو عارف هم حکیم
هم تو درویش و تو دیندار و سلیم
لطف فرما از ره مهرو و داد
این پسر را از کرم باش اوستاد
علم دین و معرفت تعلیم کن
گوش او پر گوهر تعظیم کن
تا شود در خدمتت ای ارجمند
از معارف و ز حقایق بهره مند
از پدر کردش قبول آن پیر راه
گفت ادب باشد و را خود عذر خواه
آنچه هست از دانش حق پیش من
من به او خواهم رسانم بی سخن
لیک باید از سر خود دور شد
ز آرزوهای جهان معذور شد
سر حق گفتن ورا آسان بود
در دل او گر مکان آن بود
سر حق گفتن به او نیکو بود
گر بر از حق دلش را خو بود
سر حق گفتن بسی مشکل بود
این معانی پیش اهل دل بود
سر حق گفتن بهر کس بد بود
زآن که او را این معانی رد بود
سر حق را من بگویم پایدار
ز او همی ترسم که گردد آشکار
گفت سلطان ای به رحمت همنشین
کس نباشد با تو در معنی بکین
گرچه باشد علم معنی خود نهان
تو مکن سر خدا را زو عیان
زآن که ما سر خدا ظاهر کنیم
پیشت اهل فضل را حاضر کنیم
آن چه حق گفته است تو با او بگو
غیر حق را تو مکن خود جستجو
عارف آن شهزاده را با خویش برد
مدتی شهزاده پیشش جان سپرد
علم دین و علم معنی خواند و دید
جمله گلهای حقایق را بچید
گشت حاضر بر تمام علم قال
گشت آگاه از طریق اهل حال
گفت با استاد کی گنج علوم
نیست مثلت عارفی در مرز و بوم
چیست کار من که گردم غیب دان
تا که من ثابت قدم گردم در آن
گفت دو چیز است کارت ای مرید
تا شوی تو گنج معنی را کلید
گر بدانی بی شکی واصل شوی
در میان عاشقان مقبل شوی
گر بدانی همره قرآن شوی
در معانی مغز نغز آن شوی
گر بدانی اولین و آخرین
پیش تو باشد به معنی در یقین
گر بدانی این دو معنی را درست
ملکت اسرار شاهی آن تست
گر بدانی این معانی را درست
کوس سلطانی همه بر بام تست
گر بدانی محرم دلها شوی
در وجود خویشتن یکتا شوی
گفت برگو نکته سربسته را
شربتی فرمای این دلخسته را
پیر گفت ای نکته دان تیزهوش
دو سخن گویم بگیر آن را به گوش
غیر ازین خود نیست در علم درود
رو تو عود و چنگ را بربند زود
تا نگوید حال مشتاقان به کس
این معما گفته ام من هر نفس
لیک گوش کس نیارد این شنید
هست این اسرار من در جان دو عید
غیر ازین دو جمله غوغاییست و شور
این معانی من نگویم خود به زور
غیر ازین غیر است در معنی بدان
زآن که مقصود تو آمد این بیان
آنچه مقصود است در علم آن بدان
بعد از آن خاموش باش و بی زبان
غیر را محرم بدان اندر سخن
یادگیر این نکته را این دم ز من
غیر از این پیوند جان خود مساز
ورنه آرندت به بوته در گداز
غیر از این چیزی نمی دانم یقین
هست این معنی حقیقت راه دین
غیر ازین در گوش خود نشنیده ام
من به چشم خویشتن این دیده ام
غیر ازین چیزی نمی باید شنید
زآن که این معنی رهی دارد بعید
غیر ازین کفر است و بیراهی مرد
بعد ازین دفتر به کلی در نورد
شاهزاده چون کلام او شنید
مدتی در علم می جستی مزید
مدتی خود را به این معنی ندید
عاقبت او گفت پیر خود شنید
چون که او را وقت خاموشی رسید
گشت خاموش و دگر دم در کشید
دم فرو بست و درین محکم ستاد
مهر اسرار خدا بر لب نهاد
شاه چون دریافت خاموشی آن
گشت آشفته ز بیهوشی آن
هرچه گفت او را جواب او نداد
شه از این حالت بسی شد نامراد
اهل ساز و اهل جشن اهل علوم
جملگی کردند پیش او هجوم
تا شود از صحبت این جمله شاد
وز پریشانی شود او را گشاد
این همه حاضر شد و سودی نداشت
درد او زین هیچ بهبودی نداشت
بعد از آن شخصی عزایم خوان رسید
گفت او را سایه دیوان رسید
من عزایم خوانم و در وی دمم
نیک گردد نقد شاه عالمم
چون امیران جمله خود ترسان شدند
جمله پیش آن عزایم خوان شدند
زان عزایم کم نشد هم درد عشق
خود عزایم خوان نباشد مرد عشق
شاه عاجز گشت در احوال او
ماند سرگردان عجب در حال او
شاه گنج بیکران کردش نثار
هیچ درویشی نماندش در دیار
جمله را زر داد و منعم کرد و گفت
خود دعا گوئید برجانش نهفت
این همه از برکت اسرار اوست
دید او از معنی دیدار اوست
رفت پیش پیر او آن شاه و گفت
نقد من خاک درت از دیده رفت
هرچه می گوئی ز تو می بشنود
غیر روی تو بکس می ننگردد
رحم کن بر جان من ای پیر راه
گوی با او تاکند در من نگاه
خود بفرما تا سخن گوید به من
بعد از آن در جان من گیرد وطن
گفت پیر راه با شاه جهان
صبر کن تا حال او گردد عیان
سیر فرمایش بهر سوئی ز دهر
تا ببیند جملگی آثار شهر
چون عجایب بیند او گوید سخن
سر این معنی بدان و فهم کن
کرد آن شهزاده را آن شه سوار
سیر می کردند در هر مرغزار
پس روان گشتند شاه و شهریار
سیر می کردند اندر لاله زار
پیشتر می راند آن شاه وحید
ناگهان دراج بانکی در کشید
سوی آن جنگل روان بشتافتند
چون طلب کردند او را یافتند
چون گرفتندش فتاد اندر بلا
دید چون شهزاده آن دراج را
گفت ای گشته مقیم بیشه تو
چون که خاموشی نکردی پیشه تو
گر تو خود خاموش می بودی چنین
دشت و بیشه بد ترا زیر نگین
خود نبود این ذوق خاموشی تو را
او فتادی لاجرم اندر بلا
این زمان از گفت خود داری فراق
خود ندانستی تو ذوق اشتیاق
از زبان کردی تو سر را در زبان
این معانی را ندانستی بیان
این زمان کردی تو خود را سوگوار
می برندت پای بسته زیر دار
این زمان کردی دل خود را کباب
چون بدادی تو جواب ناصواب
تو ز گفت خود شدی در دام و بند
از سخن گفتن فتادی در کمند
از زبان خود فتادی در رسن
خود زبان تو بود سردار تن
هر زیان بینی تو هست او از زبان
باشد اندر پیش من این سر عیان
شه شنید این نکته آزاده را
قصه دراج و آن شهزاده را
چون سخن گفتن شنید او از ولد
کرد شکر خالق فرد صمد
گفت دادی هرچه جستم ای الاه
هست لطفت جمله اشیا را پناه
پس بگفت آن شه به فرزند عزیز
کای تمامی گشته خود عقل و تمیز
چون در این مدت چنین صامت بدی
شکر کاین ساعت چنین گویا شدی
حال خود را گوی با من ای پسر
تا که گردد کشف بر من این خبر
شاهزاده چون نداد او را جواب
باز شاه اندر تعجب اوفتاد
خلق می کردند با نطق و بیان
قصه دراج را با شه عیان
شاه گفتا گوی با من یک سخن
این دل آشفته ام را شاد کن
گر نگوئی تو سخن با من بلند
خویش را در خاک و خون خواهم فکند
هرچه شه گفت او جواب شه نداد
همچو طفلانی که مادر نو بزاد
شاه ازین معنی برآشفته نگشت
هم به چوبش کوفتند و هم به مشت
پس گشاد از شرم درج با گهر
گفت کز گفتار کم یابی ثمر
گفته استادم به من که اندر جهان
کس ز ناگفتن ندید آخر زیان
هست خاموشی رهائی از همه
عاقبت بینی جدائی از همه
هست خاموشی همه فرزانگی
گرچه باشد ظاهرش دیوانگی
شد خموشی ملکت جم در نگین
باشد اسرار خدا با وی یقین
هست خامش آیه صنع خدا
در همه معنی بود او مقتدا
هست خامش از همه غوغا خلاص
فارغ است از گفتگوی عام وخاص
هست خاموشی ره مردان راه
این معانی کس نداند غیر شاه
هست خاموشی طریق اولیا
شاهد این قول باشند انبیا