" rel="stylesheet"/> "> ">

حکایت بر سبیل تمثیل در آن که اقتدا به پیری باید نمودن و در دو عالم دستگیری داشتن - قسمت اول

بود در ملک بخارا عابدی
داشت دایم جابه کنج مسجدی
او بزرگ عالمان ملک بود
بود دایم در رکوع و در سجود
از بخارا مثل او کس بر نخاست
پیش ارباب یقین از اولیاست
زاهدی مشهور بد اندر جهان
نام آن شه ابن فضل آمد بدان
در هدایت او امام عصر بود
عالمی بر آستانش چهره سود
او مرید بی حد و اندازه داشت
تخم معنی در همه دلها بکاشت
او مریدی داشت از خاصان خود
داشت در بزازی او دکان خود
بود محرم پیش آن مرد خدا
در محل خوف و هنگام رجا
یک پسر بود از جهان بزاز را
که به او کردی دکان خود رها
از قضا را اوفتادش حادثه
بود در ماه صیام آن واقعه
ناگه او را دیو شهوت راه زد
گشت ظاهر زان پسر یک فعل بد
دید او را ناگهان یک مهتری
در میان کار بد با دختری
شحنه اش بگرفت و کردش سینه ریش
گشت آخر دمل دیرینه ریش
چون پدر بشنید آن صوت و صدا
گفت این دردم ندارد خود دوا
رفت پیش آن بزرگ دین و گفت
این سخن را از نو چون سازم نهفت
این چنین حالی به پیشم آمده
خنجری بر جان ریشم آمده
خانه من شد خراب و دل کباب
کشته خواهد شد پسر بر گو جواب
خود بزرگ دین برفت از حال خویش
گفت پورت را چه آمد خود به پیش
این چه حالت بود و این سودا چه بود
بر سر آتش برفت او خود چو دود
چاره درد دلم را این زمان
رحم کن بر این فقیر ناتوان
از کرم بفرست و کن او را خلاص
زآن که حکمت هست بر هر عام و خاص
شیخ گفتا کس روان سازم ولیک
هیچ کس را در زنا کس گفته نیک ؟
این حکایت خود نمی آید ز من
زانکه خود از شرع دور است این سخن
در زنا باشد شفاعت نا نکو
من نخواهم این شفاعت را از او
رفت آن بزاز چون شد نا امید
کاغذی آورد پیش آن وحید
گفت پس بنویس با مالک سلام
زآن که باشد جمله را آنجا مقام
وآنگهی بنویس کو خود زان ماست
گر شفاعت میکنی او را رواست
تو مسوزانش به دوزخ هر زمان
دار او را از عذاب اندر امان
گفت آن عابد چه می گوئی به من
دان که بس از عقل دور است این سخن
مالک دوزخ بود از پیش حق
کی توانم داد او را من سبق
کی توانم کرد من حکمی چنین
زان که او دارد درونی آتشین
هر که را خواهد بسوزد دم بدم
زان که او حاکم بود بر بیش و کم
خواجه پس گفتا خود انصافم بده
زآن که هستی عابد و بر خلق مه
صحبت من با تو از بهر خدا ست
در دو عالم زان امید من روا ست
اندر این دنیا چنین بی حاصلی
واندر آن عالم نباشد واصلی
چون نیائی تو به دنیایم به کار
پس مرا زین پس به کار خود گذار
حال و اوقاتم در این دنیا خراب
و اندر آن دنیا همه بینم عذاب
چون در این دنیا چنین تو مفلسی
تو به عقبی کی به فریادم رسی
یک زمانی آن بزرگ با وفا
سر به پیش افکند و گفت ای بینوا
راست می گوید به پیشم این سخن
حق نعمت دارد و حق کهن
خدمتم را او ز روی صدق کرد
رفت از راهم همه خاشاک و گرد
در طریق عارفان نبود چنین
کو بماند در چنین محنت حزین
پس روان بر خاست آن دانای وقت
رفت پیش حاکم و دارای وقت
گفت جرمش را ببخش ای نیک رای
تو گذار این داوری را با خدای
گفت ای کرده سپهرت خاکبوس
ای بر ایوان شریعت برده کوس
من ببخشیدم همه جرمش به تو
زآن که او دارد به پیشت آبرو
لیک در شرع این کجا باشد روا
که چنین ظلمی شود خود بر ملا
گفت قاضی را بخوان و کن روان
تا رضا بستاند از دختر عیان
پس پسر را پیشش آرند از صلاح
تا به بندد هر دو را با هم نکاح
رفت قاضی و ز دختر آن شنید
روز آن بزاز شد چون روز عید
آن پسر را کرد قاضی با فلاح
بست قاضی هر دو را با هم نکاح
هر که او در راه حق باشد نکو
این مددها لاجرم آید ز او
هر که دارد در میان خلق راه
خاطر درویش را دارد نگاه
هر که دارد بر تو حق خدمتی
ناتوان مگذارش اندر محنتی
هر که دارد با تو حق معرفت
باش با او در طریقت هم صفت
هر که دارد بر تو حق یک سلام
رو بده تو مرو را ز انعام عام
هر که دارد بر تو حق نان و آب
خود بده او را خبر ای با صواب
هر که دارد بر تو حق معرفت
هست او در هر دو عالم نیک بخت
هر که خدمت پیش مولا می کند
بهر نفع دین و دنیا می کند
هر که او از دین و دنیا غافل است
خدمت او لاجرم بی حاصل است
خدمت آن کن که آزادت کند
راه آن کس رو که او شادت کند
هر که در دنیا و دین مفلس بود
هیچ عاقل کی به دنبالش رود
ای پسر ده باطن خود را صفا
هر چه می جوئی بجو از مصطفی
تو ز آل مصطفی همت طلب
تا دهندت هر دو عالم بی سبب
حب آل مصطفی در دل بگیر
تا بگردی در دو عالم تو امیر
موعظه در وصیت نمودن به متابعت نبی و ولی و تنبیه اهل غفلت
حب ایشان گیر تا ایمن شوی
دین و ایمان تو زان گردد قوی
حب ایشان گیر و با پاکان نشین
باش قایم در ره شاهان دین
با محبان تو مجو آزار دل
تا نگردی پیش شاه من خجل
وآن که او آزار دل هرگز نکرد
دل ندارد آن که کرد آزار مرد
جاهلان را تیغ راند و کشت زار
دارد آن شه دین احمد بر قرار
بود آن شه قدرت و صنع الاه
این معانی هست روشن تر زماه
بود شاهم شمع خورشید جلال
گشت از آن خورشید روشن بس هلال
اوست انسان را تمامی رهنما
اوست جن و انس را خود مقتدا
اوست بر کل جهان هادی حق
زو رسد جان محبان را سبق
هر کسی دارد تولا با کسی
من تولا کرده ام با او بسی
هر کسی دارد به شاهی التجا
می کنم من التجا با مصطفی
هر کسی دارد امیدی در جهان
من ندارم غیر حیدر را عیان
هر کسی را شد امیری شیخ و پیر
من ندارم غیر حیدر را امیر
هر کسی با پر خود همره شدند
در طریق پیر خود گمره شدند
هر کسی بابی گرفته از کرم
باب او دارم ندارم هیچ کم
گفت هر کس راز با یاری نهفت
سر او عطار در بازار گفت
هر کسی دامی نهاده در جهان
تا درافتد ابلهی در دامشان
راه بیراهان طریق گمرهی است
رفتن آن ره نشان ابلهی است
هر کسی کو بغض شاه ما گرفت
صد هزاران لعنت حق او شنفت
هر که دارد بغض آل مصطفی
بی شک او در قعر دوزخ یافت جا
هر که دارد بغض مقصود جهان
در همه مذهب تو او را کور دان
هر که دارد بغض ارباب قبول
بیشکی بی زار گشت از وی رسول
هر که بغض شبرو شبیر داشت
بر سرش حق مالک دوزخ گماشت
هر که بغض شاه و اولادش گرفت
مالک دوزخ بسی شادش گرفت
هر که بغض اولیارا ورد ساخت
کی کند در راه معنی او شناخت
هر که بغض مرتضی دارد به جان
او شهادت کی برد خود زین جهان
رو تو بغضش را برون کن از درون
تا به کی باشی تو در حبش زبون
رو تو تخم نیک در حبش بکار
تا نگردی در دو عالم خوار و زار
رو چو ناصر حکمت حق را بدان
تا شوی چون زر خالص بی گمان
تو برون رو همچو ناصر مردوار
زآن که باشد او مرا خود یار غار
رو سوی غار و کن از مردم کنار
همچو ناصر شو ز عشقش بیقرار
همچو حیوان برده خود غفلت تو را
شو ز همراهی نا اهلان جدا
بگذر از خواب و خورو دلشاد باش
همچو سرو اندر چمن آزاد باش
رو تو صافی کن درونت با برون
مردم ناصاف را میدان زبون
ای پسر با آل حیدر صاف شو
نی پی اهل خلاف و لاف شو
در ترک توجه به دنیی و روی آوردن به عقبی و ترغیب نمودن به متابعت مصطفی صلی الله علیه و آله
هر که با آل پیمبر صاف نیست
کار او جز گمرهی و لاف نیست
ای بردار چند جوئی زر و مال
هست این مالت به دنیا خود و بال
رو تو گنج آخرت با دست آر
تا غنی باشی به پیش کردگار
اهل فضل و اهل دانش برسرند
از میان خلق ایشان گوهرند
خود گرفته خواب غفلت جان تو
بهر دنیا رفته است ایمان تو
روز و شب باشی چو شیطان حیله گر
تا که وجه جامه آری ببر
روزها گردی پی وجه حرام
تا کنی پر معده ات را از طعام
پس کنی فخر از لباست بر فقیر
خویش را سازی ز نعمت چون امیر
می کنی در دهر دستارت بزرگ
تا دهد دخلی تو را آن میر ترک
تا شوی با ظالمان همباز تو
با جفا پیشه شوی دمساز تو
روز و شب همچون سگ دران شده
دردمند از جور تو گریان شده
چون غنی گردی شوی تو پر غرور
این چنین کس را نباشد خود حضور
مستمندان جمله از جورت کباب
دردمندان را دل از ظلمت خراب
رو گریز از ظلم ظالم ملک ملک
تا ز بحر ظلم آئی سوی فلک
رو تو ظالم را به خود اغیار دان
بعد از آن رو مظهر عطار خوان
رو تو از ظالم گریزان شو چو من
تا بیابی صحبت اهل سخن
تو خود از ظالم مدار امید نیک
روی ظالم خود سیه باشد چو دیک
تا تو را با طور ظالم خو بود
کی تو را دنیا و دین نیکو بود
رو تو با زهاد دین صحبت بدار
زآنکه ایشانند مقصود دیار
رو تو پندم بشنو از بهر خدا
چند چیزی کن قبول از من بیا
خود حضوری یابی از پهلوی او
دین و دنیا گرددت بیشک نکو
مست معنی باش و مست می مباش
شو ز ظالم ده رو همچون وی مباش
می ز معنی جوی و جام می بنوش
وآنگهی می باش در معنی خموش
گر شوی تو مست از جام غرور
می شوی از رحمت حق دور دور
پاکبازانی که اندر ژنده اند
خود به صورت مرده و دل زنده اند
گر چه گریانند دایم آن همه
گشته اند از عجب تو خندان همه
قبله کردی مال دنیا را چنین
لیک غافل گشته از راه دین
گر همی خواهی که تو انسان شوی
در معانی خدا رهدان شوی
رو میازار و مکن دلها کباب
رو به بند از خویشتن تو راه خواب
تو کرم را ورد جان خویش کن
بعد از آن شرع نبی را پیش کن
تو کرم بر خویش واجب دان چو شاه
ورنه آن حالت برد شیطان ز راه
هست شیطان با تو همراه ای پسر
من تو را کردم از این معنی خبر
هست با تو فعل بد تو بد مکن
زان که بد باشد به دوزخ بی سخن
راه حق میرو تو همچون با یزید
زانکه او با جعفر صادق رسید
او مرید جعفر صادق بده است
بر تمام علم دین حاذق بده است
هر که او گنج معانی را بدید
جام عرفان او ز دست شه کشید
ای برادر راست گویم من به تو
غیر راه مرتضی نبود نکو
رو تو راه مصطفی را همچو من
دان ز راه او خدا را همچو من
دین آل او ز حق مطلق است
لیک هفتاد و دو مذهب نا حق است
حق یکی دان مذهب حق هم یکی
زین کلام من نیفتی در شکی
هر که شک آرد خدا بیزار او ست
وآن که یارم شد خدا غمخوار او ست
مرتضی اسرار احمد را شنید
غیر او اسرار حق بر گو که دید
دید او از دید هر کس برتر است
زآن که احمد را چو جان او در بر است
بود او داماد و بن عم رسول
خارجی را نبود این معنی قبول
خارجی چشم خرد بر دوخته
او میان نار یزدان سوخته
خارجی شد در دو عالم رو سیاه
زآن که در باطن ندارد حب شاه
خارجی گشته بسی خوار و حقیر
زآن که او شد خارج از راه امیر
خارجی اندر جهان بی رو شده
او ندیده یار از آن هر سو شده
هر که او بر گشت از راه امیر
خارجی باشد بدان تو ای فقیر
خارجین و ناصبین و قاسطین
جملگی باشند مردود و لعین
این سخن را یاد گیر و یاد دار
تا بماند نام تو خود یادگار
ای برادر حال عالم نیک نیست
در درون او به جز یک دیک نیست
موعظه در مذمت توجه نمودن به دنیا و نقصان آن و صحبت مردان حق و فایده آن
هر کسی را خود در او جوشی دهند
همچو گوش خر به او گوشی دهند
خود چه پختند و از آن پختن چه رست
سوخت در دیک و تبه کرد او نشست
بعد از آن زآن پخته ناید هیچ کار
این سخن را ای برادر یاد دار
خویشتن را پیش درویشان بپز
تا نگردی سوخته چون چوب گز
خویشتن را نزد اهل دل رسان
هست این معنی ز عطارت بیان
پیش ایشان باش دایم پایدار
ساز زر خویش را تو با عیار
پیش زرگر رو مرو با اهل عار
مس جدا از زر کند صاحب عیار
زر که او گردید دور از هر غشی
پاکتر گردد چو بیند آتشی
دیک من در جوش همچون بوته ایست
بر محبت طرفه گلگون بوته ایست
گرچه باشد دایما اندر گداز
پاک باشد در درون پاکباز
دیک عطار است دایم پر ز جوش
سر ببین در دیک او و سر بپوش
ورنه از خود جوش منصوری زند
خویش را بر ملک فغفوری زند
نعره و فریاد من عالم گرفت
سوزش من در دل آدم گرفت
شد زبانم آتشین از ذوق تو
جمله اعضایم گرفته شوق تو
گشته هر مویم زبان در مدح تو
عاجزم من از بیان در مدح تو
ای تو مفتاح القلوب و باب خیر
گاه بوده کعبه و گه بوده دیر
گاه با جبریل همراه آمدی
گاهی اندر خرقه با شاه آمدی
گاه بودی در درون و گه برون
گاه کردی عالمی را سرنگون
گه شدی آدم گهی طوفان نوح
گاه آیی در درون گل چو روح
گاه با موسی میان قوم دون
گاه با عیسی شوی همدم چو نون
گاه همره با خلیل الله شوی
گاه همدل با ذبیح الله روی
گاه احمد را درون غار یار
گه زنی بر پای یارش زخم مار
گاه با حیدر بگوئی راز خویش
گه دهی چون او برون آواز خویش
گاه با شهزاده ها در خون شوی
گاه با احمد سوی گردون شوی
هر چه خواهی آن کنی سلطان توئی
درمیان جان ما پنهان توئی
گشته عطارت جهان روشنی
کرده بر گنج معانی روزنی
روزنی باشد زبان اندر تنش
روشنی می تابد از آن روزنش
گشته عطارت معانی دان به حق
ز آن زده منصور وار او این نطق
من زبان بی زبان آراستم
جمله از هستی خود برخاستم
من یکی بلبل ز بستان توام
بلبل نالان ز افغان توام
خود سرم خواهد شدن منصور وار
زآن که در معنی شدستم پایدار
ای برادر گر رسی بر قبر من
آتش شوقم به بینی موج زن
خود کفن دارم ز عشقش چاک چاک
زان که این معنی ببردم زیر خاک
من چو گنجی باشم و شهرم خراب
لیک باشد خود مزارم چون سراب
ای برادر من نیم بدخواه تو
درمعانی می شوم همراه تو
هرچه گفتم کن قبول از بهر حق
زان که خواندم نزد استاد این سبق
هفصد و ده از کتب برخوانده ام
زان به علم معرفت ارزنده ام
گرچه دانستن نکو باشد نکو
لیک کشف الغیب هم باید بدو
کشف اسرارم زمعنیهای او ست
در سر من از یقین سودای او ست
گر شدی تو سوی شهرستان و باب
یافتی ره ورنه هستی در عذاب
رو به سوی حیدر کرار رو
وز بهشت عدن برخور دار شو
رو از آن در تو به شهر مصطفی
ورنه افتی در بلاهای خدا
در میان جان خود مهرش بکار
بعد از آن رو تو به پیش کردگار
تو برو ز آن در ببین دنیا و دین
غیر آن در نیست ره میدان یقین
غیر این در من ندارم هیچ باب
این محبت هست میراثم ز باب
غیر ازین در گر روی گمره شوی
گه درون ناری و گه چه شوی
تو از این در راه احمد را شناس