ای پسر این پند از من گوش کن
فرد شو پس جام وحدت نوش کن
هر که پندم را درون جان نهد
پای خود را برتر از کیوان نهد
هر که پندم را بداند چون حکیم
کار او گردد به عالم مستقیم
اولا حق را بدان چون مصطفی
غیر حق را تو مدان در هیچ جا
غیر حق را از دل خود دور کن
باطن از ذکر خدا معمور کن
پند دویم خویش را آگاه کن
نفس را بشناس و عزم راه کن
چون که بشناسی تو نفس خویش را
با خدای خویش گردی آشنا
پند سیم در طریقت خود بکوش
در حقیقت جام وحدت را بنوش
در حقیقت سر حق را فهم کن
دم نگهدار و ازو خود وهم کن
سرنگهدار وز معنی دم مزن
کاروان عشق را بر هم مزن
هر که او سر معانی را نفهت
غیر حق را از درون خویش رفت
پند چارم هر چه گوئی نیک گوی
تا بری از اهل معنی زود گوی
گوی معنی مرد نیکو گوی برد
زآن که در ذات خدا او بوی برد
هر که او را گفت نیکو آمده
خود زبان او سخنگو آمده
پند پنجم در نصیحت کوش و علم
تا برندت جانب جنت به علم
هر که او علم نصیحت گوش کرد
خویشتن را او ز اهل هوش کرد
علم باید همچو منصور ای پسر
تا بیابی از وجود خود خبر
پند سادس آن که قدر خویش دان
تا نیابی اندر این دنیا زیان
قدر مردم نیز هم باید شناخت
مردمان را باید از پرسش نواخت
قدر درویشان دین واجب شمر
تا نیفتی همچو بی دین درسقر
روز اهل الله این اسرار پرس
بعد از آنی کلبه عطار پرس
پند هفتم راز خود با کس مگو
تا که سر گشته نگردی همچو گو
وآن که راز خویش را کرد آشکار
پا و سر ببرید او را مرد کار
چون که بی پا گشت و بی سر در جهان
می کند اسرار معنی را بیان
داغها بر جان او از نازشش
مرد و زن نالیده اند از نالشش
من فغان دارم ز داغش در جهان
چند گویم من به تو ای بی زبان
تو چه دانی حال اهل درد را
زان که بی دردی ندیدی مرد را
مرد حق آن است کو با درد زاد
سوزش اسرار او در می فتاد
بعد از آن عارف چو آن می نوش کرد
همچو نی او عالمی پر جوش کرد
پند هشتم باش با دانا قرین
تا به نام نیک باشی همنشین
هر که با انسان کامل همره است
حق تعالی از وجودش آگه است
هر که با دانا بود دانا شود
او به قرب سر اوادنی شود
هر که با اهل دلی دارد نشستت
تیر او از چرخ چا چی در گذشت
رو تو کنجی گیر با اهل دلی
تا نیابی از دو عالم حاصلی
رو تو انسان باش و از حیوان گریز
تا بیابی هول روز رستخیز
هر که او در صحبت نیکان نشست
علم معنی را در آورد او به شست
هر که او شد هم نشین اهل راز
دایم او باشد به معنی در نماز
آن نماز او بود در شرع راست
دیده توحید خود نور خداست
پند تاسع روز بد کن احتراز
هست این معنی به پیش اهل راز
از بدان بگریز و با نیکان نشین
تو ایاز خاص باش و شاه بین
هر که بد کرد و بدان را بد نگفت
گشت شیطان خود با و صد بار جفت
گر همی خواهی که رحمت باشدت
بر سرت خود تاج عصمت باشدت
منع بد کن در جهان و راست باش
بنده حق را به حق در خواست باش
پند عاشر زود جهد خیر کن
بعد از آن در ملک معنی سیر کن
هست خیر افزودن عمر عزیز
خیر باشد پیش بعضی از تمیز
خیر باشد خود ستون دین تو
خیر باشد در جهان تلقین تو
خیر باشد شاهی دنیا و دین
خیر باشد با شریعت هم نشین
خیر باشد در طریقت راهبر
خیر باشد در حقیقت تاج سر
خیر باشد همنشین مرد حق
خیر برده از سلاطین ها سبق
یازده پندم مکن از کف رها
تا خلاصی یابی از نفس و هوا
یک ببین و یک بگونه بیش و کم
تا نباشی پیش دانا متهم
مغتنم دان خدمت یاران دوست
این روش از مردم دانا نکوست
خدمت مهمان تو واجب دان چو من
خود عزیزش دار چون جان در بدن
در ده و دو هست پند من همین
زینهار از دشمنان دوری گزین
دیو صورت دشمن جاهل بود
صحبت او مرد را مشکل بود
سیزده پند من این باشد عیان
غیر حق چیزی نه بینی در جهان
رو تو حق را از کمال حق شناس
زآنکه حق را می نیابی در لباس
در درون خانه دل کن نظر
تا به بینی نور او را چون قمر
جمله عالم نور او بگرفته است
زاهد خود بین چه غافل رفته است
چارده پند آن که چون داری بقا
تو غنیمت دار عمر خویش را
عمر خود در کسب معنی صرف کن
تا بماند در جهان از تو سخن
گر تو عمر خویش را ضایع کنی
پس کجا تو خدمت صانع کنی
چون جوانی ای پسر کاری بکن
پیر چون گشتی شود سردت سخن
در جوانی کار این دنیا بساز
تا برون آیی ز کفر و جهل باز
هر که او اندر جوانی کار کرد
نفس شوم خویش را رهوار کرد
پانزده پندم بیا بشنو ز من
اعتماد خود مکن بر مرد و زن
خود عوام الناس در دین جاهلند
زآنکه ایشان در طریقت غافلند
صد زن نیکو به یک ارزن فروش
کاربند این قول و از من دار گوش
راز هر کس را که زن دارد نگاه
کار خود را سازد او بی شک تباه
گر کنی تو اعتماد در جهان
هم به خود کن تا نیفتی در زیان
رو تو سر را در گریبان کش چو من
پیش خود مگذار هرگز مردو زن
شانزده پندم بجو بی رنج و غم
تو تن خود پاکدار و جامه هم
در شب تاریک ای یار نکو
زینهاری تو سخن آهسته گو
کم خور و کم خفت و کم آزار باش
در شب تاریک خود بیدار باش
زر به یاران خور به مسکینان بده
صرف کن چون جاهلان آن را منه
از برای اهل علم و فضل دار
تا بگیری آخرت را در کنار
هفدهم پندم بدان ای محتجب
دایما از اهل دل جانب طلب
اهل دل باشند نعمتهای حق
تو ز درس اهل دل می خوان سبق
تو مده سر رشته ایمان ز دست
تا نیفتی تو از این بالا به پست
هجدهم پندم به خلقان نیک باش
رو به ایشان تو به صورت کن معاش
صورت خوبان بود پیشم نکو
هر که این مذهب ندارد وای او
صورت نیکو ز کلک و دست کیست
سوره یوسف نمی دانی که چیست
جان من همراه خوبان می رود
همره خوب است آسان می رود
خوب آن باشد که با غیرت بود
بعد از آنش صورت و سیرت بود
صورت و معنی بود یارو حبیب
او بود درد نهانی را طبیب
نوزده پندم بیا در جان نشان
باب و امت را تو خدمت کن به جان
هر که خدمت کرد باب خویش را
حوریان گشتند با او آشنا
هر که ام خویش را بر سر نشاند
اسم نیکوئی او جاوید ماند
هر که باشد با ادب همراه او
برفراز عرش باشد جاه او
هر که دارد پرورش از مرد غیب
او ندارد در نهاد خویش عیب
هر که را باشد ادب همراه او
بر فراز عرش زن خرگاه او
هر که او در اصل معنی راه یافت
همچو سلمان و ابوذر شاه یافت
هر که او وصلت به اهل راز کرد
حق ز بهرش باب جنت باز کرد
هر که را اقبال و نصرت یار شد
او ز عمر خویش برخوردار شد
بیستم پندم این که دایم بی سخن
خدمت استاد را شایسته کن
هر که او اندر جهان استاد دید
کار خود را جمله با بنیاد دید
هر که استادی ندارد مرده است
او به گور تن چو یخ افسرده است
هر که او استاد یا پیری نداشت
او به عالم تخم نیکوئی نکاشت
هر که خواهد در جهان کردی کند
در نهانی خدمت مردی کند
بیست و یک پندم بدان تو ای پدر
خرج خود را در خور دخلت شمر
چون که علمت نیست کمتر گو سخن
خرج خود در خورد دخل خویش کن
هر که دخل از خرج خود کمتر کند
خادمان خویش را ابتر کند
هر چه دانا گفت باید خواندنت
هر چه نادان گفت باید ماندنت
دانش دانا ز دنیا برتر است
بلکه از عرش و ملک فاضل تر است
بیست و دوم پند چون پندت دهم
از معانی شربت قندت دهم
هر چه نپسندی به خود ای راز دان
خود به دیگر مردمان مپسند آن
هر که بشنید این ز غم آزاد شد
خود نبی المرسلین زو شاد شد
من سخن را از کلام حق کنم
مهر غیرش را ز دل مطلق کنم
گفته است حق در کلام خویش این
رو تو (فی النار یقولون) را ببین
یا برو یالیتنا از پیش گیر
تا نگرداند تو را شیطان اسیر
چون اطعناالله را دانسته ای
پس چرا در راه او آهسته ای
اصل این آن است نیکوئی کنی
طاعت حق را به جان خوئی کنی
هر که حق را با رسول او شناخت
غیر را از باطن خود دور ساخت
تخم نیکی کار تا یابی ثمر
طاعتت کم بین به لطف حق نگر
اصل این آن است با خلق خدای
باطن خود را کنی خوش آشنای
خلق را از خود میازار و برو
جان جانان دار و با جان در گرو
صد هزاران شمع باشد در جهان
جمله یک باشد به معنی این بدان
لیک در معنی بزرگ و خرده هست
آن یکی خورشید و آن یک ذره است
قطره و دریا همین حکم وی است
تو همی گوئی که این قطره کی است
تو نه دریا دیدی و نه قطره را
بلکه گم کردی تو خود آن ذره را
حال آن کس چون بود بنگر تو هیچ
هیچ بر هیچ است آخر هیچ هیچ
حیف باشد که کشی شمع خودی
بر طریق ظلم باشی و بدی
بیست و سیم پند را از من شناس
اندر آن معنی بکن حق را سپاس
چون که داده حق تو را وقت خوشی
هم دم تو کرده یار بی غشی
تن درستی و حضور خاطری
هم زبانت نکته دانی حاضری
گوشه ای و گوشه ای و گوشه ای
توشه ای و توشه ای و توشه ای
این چنین دولت غنیمت دار تو
روز و شب پیوسته حق را شکر گو
بیست و چارم پند من بشنو به جان
پس بود پند تو پند دیگران
پند اگر گوید کسی را واعظی
آن بر احوال تو باشد حافظی
حرف راز خویش و کار خود عیان
بر زنان و بنده و کودک مخوان
تا نگردی خوار و مسکین و حقیر
بعد ازآن جوئی ز احمق دستگیر
بیست و پنجم پند درویشان خوش است
خود مقام صلح با خویشان خوش است
دیگری از جمع بی اصلان وفا
زینهاری تو مجو در ملک ما
خود وفا بد اصل را نبود بدان
هست پیش اهل دل این خود عیان
شد وفا پیش محقق ای پسر
رو وفا از او به جان خود بخر
یار ما باشد وفا دارم هله
از وفاداران نباشد خود گله
هر چه آید برسرت رو صبر کن
خود گله نبود زیار خوش سخن
خود درخت اصل دارد بارها
خود به موسی گفته او اسرارها
کمتر از چو بی نه ای ای روح پاک
من ز دست تو کنم این جامه چاک
جنگ با ارباب ایمان نیک نیست
ساختن ایوان و کیوان نیک نیست
جنگ باید بهر بی دینان دین
خود مسلمان را نباشد هیچ کین
جنگ را بگذار و خوش کن آشتی
نیک بین چون تخم نیکی کاشتی
اصل ایمان آنکه بی آزار باش
دایم از آزار جو بیزار باش
بیست و شش پندم شنو آزاد باش
در مقام تنگنائی شاد باش
کدخدا در خانه مردم مرو
کشتزار خویش را خود کن درو
هیچ کس از خویش و از بیگانه ات
خود نسازی کدخدای خانه ات
هست اینها بهر فرزند ای پسر
چون که پیدا شد غم ایشان بخور
ور کنی فرزند خود را کدخدا
در شریعت شو تو او را رهنما
تا سلوک او همه نیکو بود
با عیال خویشتن خوش خو بود
بیست و هفتم پند بشنو بی قصور
بد مکن با کس که تا بینی حضور
بد مکن زنهار در نزدیک خلق
تا نیفتد رشته قهرت به حلق
کذب را اندر زبان خود میار
تا نگیرد دیده صدقت غبار
غیبت کس را برون کن از دلت
تا درآید رحمت حق از گلت
رو تو در راه شریعت فرد شو
طالب مردان کوی درد شو
چند باشی همچو زن نادان بیا
خود زبان بد برون کن همچو ما
از زبان بی زبانان گو سخن
وآن سخن را رو تو نیکو فهم کن
راز را در شرع مبهم گفته اند
در به اسرار حقیقت سفته اند
زآن که قدر در چه داند مفلسی
باید آن را عار فی نه هر کسی
خر چه داند قدر زر را ای پسر
عام داند مهره خر را ای پسر
بیست و هشتم پند بر گویم تو را
کز پی دنیا مدو تو جا به جا
چند زر پیدا کنی از بهر جاه
جان و جسمت در طلب گشته تباه
عاقبت در صد پشیمان آردت
بلکه خود در پیش شیطان آردت
گویدت ایوای بر احوال تو
حال تو از حب زر شد نا نکو
من ز فرمانش چو سر بر تافتم
این همه گنج فراغت یافتم
کار آن باشد که بر خوانی کلام
که اندر آن باشد رضای حق تمام
در عبادت کوش و در کار خدا
پیشه خود ساز شرع مصطفی
بیست و نه پندم بیا بشنو تمام
پیش بد اصلان مکن هرگز مقام
خود به ایشان ای پسر خویشی مکن
رخنه در اطوار درویشی مکن
بیخ دین خشک است خود بد اصل را
دان که او قابل نباشد وصل را
هر که دارد اصل او قابل بود
در مقام نیستی واصل بود
هر که او را اصل ایمان همره است
او ز اصل کارخانه آگه است
تو ز بد اصلان ببر پیوند را
دور گردان از بر خود گند را
پند سی ام گوش کن فرزند من
کرده از مهر چون پیوند من
پند دارم من ز گفت اولیا
با تو گویم تا بگوئیم دعا
زآنکه پند از جان مشفق دادمت
سی پیام از علم ناطق دادمت
تو خدا را از یقین خودشناس
باش از قهرش همیشه در هراس
بعد از آن خود را شناس و اصل خویش
گر چه پیدا گشته ای پاک کیش
هر چه گوئی و کنی تو در جهان
عاقبت گردد به پیش تو عیان
هر چه تو از دید آن نقصان کنی
عاقبت بین شو نباید آن کنی
هر چه گوئی در نصیحت ای پسر
اولا تو در درون خود نگر
رو تو قدر مردمان نیک دان
دوست را کن تو به سودا امتحان
تو بکن دانای نیکو اختیار
یک چله در پیش آن دانا بر آر
تا مسیح روح تو دانا شود
چون کلیم دل به جان بینا شود
چون سخن گوئی تو نیکو گو سخن
این معانی نکو را ورد کن
تو ز بخل و از تکبر دور باش
از صفای علم همچون نور باش
جهد کن علم معانی را شناس
تا به کی باشی ز شیطان در هراس
ای پسر در گوش گیر این پندها
تو مده سر رشته را از کف رها
از صفای علم لطف محض باش
داردایم حضرت حق را سپاس
روز بهر حق تو جان خویش باز
باش منصور و به حق میدار راز
رو تو اهل دل طلب نه اهل کل
زان که اهل دل نباشد منفعل
اهل دل آن است عشق یار داشت
در الم نشرح بسی اذکار داشت
در الم نشرح چه گفته رو بدان
زانکه با او سرها بوده عیان
هر که از قرآن حق بیدار شد
والضحی و هل اتایش یار شد
هر که با قرآن رود قرآن شود
همنشین رحمت رحمن شود