بود سلطانی به صورت چون پری
عکس رخسارش چو مهر خاوری
همچو اویی مادر گیتی نزاد
خاطر خلقان ز عدلش بود شاد
گرچه کودک بود شاه ملک جم
بود ز آثار بزرگی محترم
خود بزرگان و اکابر صد هزار
بهر دیدارش بعالم بی قرار
جمله خلقان ز فیضش بهره مند
عارفان بوده ز زلفش در کمند
بود ابوالقاسم ورا اسم شریف
بود اندر تازگی چون گل لطیف
چند گاهی بود او با عدل و داد
پس به دست او وزیری اوفتاد
من به عصرش گوشه ای خوش داشتم
غیر حق را پیش خود نگذاشتم
منع شاهان از بدی کردی همو
تاج شاهان را ربودی همچو گو
خلقی آسوده به عصرش همچو من
ظلم را پیشش نبوده خود سخن
من به عصر او حضوری داشتم
تخم عصرش را به مظهر کاشتم
مظهرم در عصر او ختم الکتاب
رو کتاب آخرین دریاب یاب
زآن که آخر معنی اول بود
در شریعت کامل و اکمل بود
در دم آخر به مظهر دم زنم
واز ولای آل حیدر دم زنم
غیر این دم خود مرا نبود دمی
ریش و دردم را بود او مرهمی
ریشها دارم ز دشمن صد هزار
لیک مرهم نیز دارم بی شمار
مرهم من حیدر و اولاد اوست
لاجرم این ریش و زخم من نکوست
مظهرم باشد تو را امن و امان
لیک پنهان دار او را از بدان
مظهرم دارد هزاران بحر در
رو تو جیب معرفت را کن تو پر
مظهرم باشد نهفته از بدان
بلکه او گردد ز چشم بد نهان
از بدان در امن باشد مظهرم
شیخ من بسیار خوانده جوهرم
هست مقصودم از این گفتن به تو
تا بدانی سر اسرارش نکو
روز و شب آن شاه را دنبال بود
گفت او ترغیب جاه و مال بود
متفق گشتند با او مردمان
شاه هم برتافت از عدلش عنان
شه به ایشان داد حکم و داوری
کار ایشان بود ظلم و کافری
شیخ خرقانی از آن آگاه شد
خاطرش با درد و غم همراه شد
روز دیگر چون امیران آمدند
پیش شیخ دین دلیران آمدند
بانگ بر زد گفت کای جمع کثیر
عاقبت گردید در محنت اسیر
خود بترسید از خدا و قهر او
هست مردم خلق و عالم شهر او
عالم و آدم همه او آفرید
آسمان را با زمین کرد او پدید
هرچه از هستی است جمله هست ازوست
غیر این معنی همه رنگست و بوست
خود شما خواهید ملک و بنده اش
خود به خاک و خون کنید افکنده اش
زو بترسید و جلال و قهر او
ورنه آویزد شما را از گلو
قهر او ملک جهانی کشته است
چرخ هم از هیبتش سرگشته است
هرکه با خلقان به ظلم آمد برون
عاقبت گردد ز قهرش سرنگون
ترک ظلم و جور و بیدادی کنید
وز عدالت فکر آزادی کنید
گر شما از ظلم می دارید امید
بیخ عمر خویشتن را می برید
چون شنیدند این سخن از شیخ دین
جمله ترک ظلم کردند از یقین
چند گاهی چون برآمد زین سخن
باز نو کردند آن ظلم کهن
باز چون بشنید شیخ آن حال را
گفت از کف می دهید اقبال را
گشت دولتشان چو بد بدند
همچو مست خمر ایشان بی خودند
خلق را از ظلم سرگردان کنید
خانه خود را از آن ویران کنید
باز کردند آن نصیحت را قبول
لیک می کردند دلها را ملول
شیخ چون دانست آن کار و هنر
گفت با ایشان نمی گویم دگر
دان که اول ملکشان گردد خراب
جمله را خواهد شدن دلها کباب
چون نگشتند از نصیحت رهنمون
دان که خواهد گشت دولتشان نگون
خلق و ملک و شاه سرگردان شوند
عاقبت از ظلم و کین ویران شوند
چون شنیدند این وزیران آمدند
باز پیش شیخ میران آمدند
شیخ با ایشان از این معنی نگفت
قهر حق را دم نزد ز ایشان نهفت
جمله گفتند ای امین و مقتدا
در شریعت در طریقت پیشوا
رفته است این شاه ما از ره تمام
پیش ما این ظلم نبود والسلام
پیش شه گفتند جمعی برملا
اندرین معنی نباشد جرم ما
شیخ چون بشنید آمد پیش شاه
کرد آن شهزاده باغی را پناه
شیخ دین را راه پیش خود نداد
شیخ گفتا یا الهی از تو داد
بشنوی تو ناله های مرد و زن
از سر ظالم به قهرت پوست کن
بعد از آن آن شیخ از ملکش برفت
قطب حق از ملک آن سرکش برفت
شه رعیت را به صد تهمت بسوخت
خلق را از آتش محنت بسوخت
زر بسی بگرفت و بس لشگر کشید
سوی ملک دیگران خنجر کشید
او برفت و ملکت عالم گرفت
مال مسکینان هم او بی غم گرفت
چون کمالی یافت در ظلم آن پسر
گشت با او لشکرش زیر و زبر
بود در آن ملک سرداری حقیر
کرد شاه و لشکرش را او اسیر
شاه را کشت و سرش را پوست کند
این عمل شاهان عالم راست پند
رفت شاه و لشکر و اهل و عیال
ماند اندر گردن شه آن و بال
گر نکردی ظلم ویران کی شدی
عاقبت در نار سوزان کی شدی
گر شنودی او سخن سلطان شدی
در ممالک صاحب فرمان شدی
حق از او راضی بدی و خلق هم
پیش شیخ دین نگشتی متهم
چون سخن نشنید سر بر باد داد
خود تو را این پند از من باد یاد
هرکه زو آید جفا بیند جفا
درگذر از ظلم تا یابی صفا
پادشاه و میر و قاضی و بزرگ
هست قدر بره ایشان را چو گرگ
مال مسکینان حلال خود کنند
باعث نقص و وبال خود کنند
دان رعیت و بره و ایشان چو گرگ
دین خود را هیچ کردندی چو ترک
دین ترکان ظلم باشد در جهان
واقفند از این سخن کارآگهان
بعد از این آیند ترکان در جهان
آید این عطار از ایشان در فغان
بعد من بینند از ترکان عذاب
عالم از ترکان شود یک سر خراب
بر ندارد سلطنت شان در جهان
عاقبت ویران شودشان خانمان
هرکه او عادل بود سلطان شود
همره عطار جاویدان شود
هست سلطان آن که سلطانی کند
با رعیت حکم انسانی کند
هرکه او عادل بود سرور بود
همره او خواجه قنبر بود
عدل باشد کار انسان ای پسر
نی کزو باشد جهانی در ضرر
عدل کن ای تو غریب این جهان
پیشتر زآن که برندت بی نشان
عدل کن چون پنجر وزت مهلت است
گر کنی عدل آن کمال حکمت است
عدل کن با شهسوار روح و تن
تا شود ملک جهان او را وطن
عدل کن تا کفر بگریزد ز تو
مالک دوزخ بیاویزد ز تو
عدل کن باری مشو مغرور جاه
تا شوی در هر دو عالم پادشاه
عدل کن مثل نبی المرسلین
تا که باشی همنشین حور عین
عدل کن کین عدل تاج و ملک تست
جای شاهان جهان در فلک تست
عدل کن تا تاج ماند بر سرت
جام آزادی دهند از کوثرت
عدل کن تا شاه مصر جان شوی
همچون یوسف باز با کنعان شوی
عدل کن تا تو سلیمانی کنی
همچو اسکندر تو سلطانی کنی
عدل کن تا کشتی نوحت دهند
همچو ابراهیم مفتوحت دهند
عدل کن تا مصطفی خم خواندت
مرتضی در پیش خود بنشاندت
عدل کن تا من خلیفه دانمت
عاقبت نیکو صحیفه دانمت
عدل کن تا عدل بینی از خدا
رو به عدل اولیا کن التجا
عدل کن گر ذوق داری حور عین
ایستاده خود به عدلت این زمین
عدل کن تا پاسبان دین شوی
شاد گردی گر تو عدل آئین شوی
عدل کن تا بر جهان سروری
ورنه در ملک جهانی بی سری
عدل کن تا شاه ترکستان شوی
والی ملک همه ایران شوی
عدل کن تا ملک آبادان شود
روح پیغمبر ز تو شادان شود
عدل کن تا راه یابی پیش حق
رو بدان از مظهر من این سبق
عدل کن در عدل کام دل ستان
تا دمد در جنتت صد بوستان
هر که عادل گشت پر انوار شد
بر طریق خواجه عطار شد
هرکه عادل گشت او مردانه شد
او ز مذهبهای بد بیگانه شد
من ز عدل خواجه ام عادل شدم
در علوم دین حق کامل شدم
من ز عدل خواجه خود بنده ام
شادی جان را به جانان زنده ام
من غلام قنبر و فیروزیم
مقبلم بخت و سعادت روزیم
در کتاب من خوش آمد کم بود
این کتابم در یقین محکم بود
دان خوش آمد گفتن از ترس و طمع
من نترسم وز طمع جویم ورع
این کتاب من بود گنج فتوح
می کند آگاهت از کشتی نوح
جهد کن تا مظهرم آری به کف
واندر آن برخوان تو سر من عرف
مظهر من نور حیدر آمده
همچو خورشیدی منور آمده
مظهرم پنهان بود از چشم غیر
بعد من آید برون آخر به سیر
سیر او باشد به ملک اولیا
رو تو او را می طلب در ملک ما
در زمان آخرین یابد ظهور
بخشد او اهل معانی را حضور
جاه و ملک و مال را نبود مجال
پیش درویشان دین با ذوق و حال
ذوق و حال ما درونها سوخته
خرقه مستان خود بردوخته
در درون حبه اش الله بین
خود به او منصور را همراه بین
هرکه عادل گشت او منصور شد
دین و دنیایش همه معمور شد
عدل باشد نور عاشق در وصال
عدل باشد نزد نااهلان وبال
من به عقل خود شناسم عدل را
تو به ظلم و جهل کردی اقتدا
اقتدای من به حی لاینام
اقتدای تو به ظلم و جور عام
شمعها بینم به عدل افروخته
ور شعاعش جسم ظالم سوخته
هرکه دارد عدل ایمان زآن اوست
پرتو خورشید در ایوان اوست
هرکه دارد عدل او محمود شد
در دو عالم مقصد و مقصود شد
هرکه دارد عدل او مرد خداست
دایما با یاد حق اندر دعاست
هرکه دارد عدل جام هم اوست
در حقیقت عیسی مریم هم اوست
عیسی مریم به عادل همنشین
مصطفا دارد باو همت یقین
مرتضایش فتح و نصرت آمده
اولیایش مانع ظلمت شده
هرکه عادل گشت چون خورشید تافت
او بهشت عدن را بی شک بیافت
هرچه خواهی کن تو را کردم بحل
لیک عدلت کن به خط خود سجل
عدل پیش مصطفا و آل او ست
در معانی همچو روی او نکوست
عدل پیش مصطفی و آل اوست
خوی عادل همچو روی او نکوست
همچو آل مصطفی تو عدل کن
پیرو ایشان تو باشی بی سخن
رو تو فعل غیر را در خود مبین
زآن که هست این فعل شیطان لعین
بگذر از غیر و به راه او خرام
تا نگردی در جهان رسوا چو عام
عام باشد خود به شیطان همنشین
او ندارد در شریعت هیچ دین
خاص او خود علم دین آئین بود
علم آن دان کز برای دین بود
گر بدانی علم عطار ای پسر
کی تو را دیگر بود پروای سر
علم اسرار و معانی کلام
پیش عطار است جمله والسلام
گر بدانی حالت عطار را
تو بدانی اصل و حال و کار را
گر طریق عدل را ورزی نکو
مصطفی آخر بگیرد دست تو
چون توئی عطار مسکین را طبیب
دست ما و دامن تو یا حبیب
خود طبیب درد بیماران توئی
درد هم هست از تو و درمان توئی
خلق را ظالم ز دینت دور کرد
ظلم ظالم خود مرا رنجور کرد
درد دارم من ز دست ظالمان
چون از ایشان نیست دین اندر امان
درد دارم من ز ظلم بد بسی
لیک گفتن می نیارم با کسی
بوذر غفار چون در نار رفت
نار پیش نور او گلزار رفت
هرکه او را ظلم نبود بوذر است
او به جان و دل محب حیدر است
رو چو سلمان خدمت شاهی بکن
یا چو بوذر توشه راهی بکن
اوست سلطانی که عادل نام اوست
کوس سلطانی جان بر بام اوست
هرکه دارد ظلم حق دان دشمنش
طوق لعنت باشد اندر گردنش
من ز عدلت طوق دارم صد هزار
گردنم ز آن منت اندر زیر بار
من گنه کارم خدا را عفو کن
مکر ما و جور ما را عفو کن
من گنه کارم ز ذکر و ورد خویش
شرمسارم من بسی از کرد خویش
من گرفتارم به جور روزگار
یا الهی بنده را بیرون بیار
من گنه کارم در این دنیای دون
کرده چون دنیا مرا خوار و زبون
من گنه کارم چو از کردار خود
مانده ام شرمنده از گفتار خود
من گنه کارم ز قید این جهان
یا کریم از قید ما را وارهان
من گنه کارم ولی عفو آن تست
جمله جان عارفان بریان تست
من گنه کارم به پیشت ای رحیم
رحمتی بر جان عطار ای کریم