بازهم نقلی ز شبلی گویمت
بر کنار بحر معنی جویمت
بود در بغداد عالی مسجدی
واندران مسجد نشسته عابدی
کامل و دانا بد و پرهیزکار
علم معنی بود او را برقرار
گفت با شبلی که ای شیخ نکو
خیز و بهر عاشقان وعظی بگو
بر سر منبر نصیحت کن به خلق
زآن که باشد حیله شان در زیر دلق
گویشان خود را به حق دارید راست
کو درون جبه همراه شما ست
گر کنی آن بد بدی آید به تو
ور کنی نیکی تو یابی نیک ازو
چون شنید این رمز را شیخ کبار
رفت بر بالای منبر بی قرار
تا دهد پند و نصیحت خلق را
افکند از بر ریائی دلق را
ترک زراقی و سالوسی کنند
تن ز مذهبهای نسناسی زنند
چون به منبر رفت شیخ او ستاد
او قیامت را به یاد خلق داد
خلق را از هیبتش ترساند او
دست خود بر عارفان افشاند او
گفت دل را با زبانت راست کن
بعد از آن خود را ز حق درخواست کن
ظاهر و باطن ز ناحق دور دار
غیر این معنی ندارم با تو کار
جمع خلقان شیخ را منظور بود
غافل از معنی طور و نور بود
ناگهی چشمش به نوری افتاد
که بر او کردی سلام آن پاکزاد
چون شنید از شیخ نوری او سلام
پس علیکش گفت شیخ خوش کلام
نوریش گفتا که ای شیخ کبیر
تو نداری اندرین دنیا نظیر
علم تو باشد کلامی بانظام
لیک علمت را ندانی تو مقام
حق نباشد راضی از علم کسی
کو نیارد در عمل آن را بسی
افتد آخر او به گرداب اجل
گر نکرده او به علم خود عمل
آن اجل او را برد در قعر چاه
او نیابد هیچ جا آخر پناه
گر عمل داری درین علمی تو نیک
ور عمل نبود تو را بگریز لیک
زود از این منبر فرود آ ای سلیم
تا بیابی ملک جنات النعیم
چون شنید این نکته را شبلی ز وی
او وجود خویشتن را کرد طی
آنچه او فرمود اندر خود بیافت
پس فرود آمد ز خلقان روی تافت
او از آن منبر فرود آمد چو باد
رو بسوی خانه ویران نهاد
رفت و از خانه نیامد او برون
چار ماه متصل می خورد خون
بد غذای او همه خون جگر
او سیاست را نمی دانی مگر
هرکه بر منبر سخنگو گشته است
در سخن گر جمله نیکو گشته است
چون بدانست او سخن را و به گفت
زآن که این سری است اندر جان نهفت
ورندارد خود چه باشد حال او
خلق کی پندی برند از قال او
هرکه نی از خلق و از خود رسته است
بر وی ابواب معانی بسته است
واعظی باشد مقلد این بدان
زینهار او را تو خود انسان مخوان
کرد واعظ چون فضولی ورد خود
کی به پند او به کار و کرد خود
زآن که در علم و عمل کم کرده رو
پند دادن خلق را نبود نکو
تو برو خود را نصیحت کن چو من
تا دهندت جام معنی بی سخن
هستی خود را ز خود بردار تو
تا بدانی معنی اسرار تو
هیچ می دانی که منبر جای کیست
در جهان معرفت غوغای کیست
هیچ می دانی که گفته از کلام
چون نمی دانی چگونه والسلام
مرتضی بر منبر او را پاک گفت
راه شرعش از خس و خاشاک رفت
چون کلام الله را معنی بخواند
غیر هفده تن به پیش او نماند
جمله رفتند و ازو رو تافتند
دین و اسلام دگر را یافتند
رو تو ای واعظ که چون ایشان نه ای
تو به معنی در مثال آن نه ای
خود تو دم درکش که گردم می زنی
جسم و جان خویش برهم می زنی
خویشتن سوزان بسان شمع کن
عشق و عرفان و معانی جمع کن
چون تو را گردد میسر این مقام
تو نیفتی همچو آن واعظ به دام
واعظان دارند دامی بهر خلق
تا درآویزند ایشان را به حلق
دام در حلقی که محکم کرد و بست
خوش حماری دید و زودش برنشست
کرد واعظ از حماقت در چهش
عاقبت گردید شیطان رهش
راه حق دیگر بود ای یار من
کنج خلوت با ریاضت کار من
گوشه خلوت ز غیرش پاک کن
جامه صورت ز معنی چاک کن
خوش درآدر کنج خلوت خانه
رو بچین از خرمن من دانه
تا خلاصی یابی از این دام تن
پس شود خوشگو زبانت در سخن
از سجن پریده ام تا لامکان
پیش حق دارم به معنی آشیان
کن تو مرغ معنیت پران چو من
تا به کی مانی درین زندان تن
هرکه از تن دور شد او نور یافت
همچو موسی جای خود بر طور یافت
همچو عاشق باش واصل ای پسر
کاروان رفتند و می پرسی خبر
ای بمانده از ره و از کاروان
زار مانده در بیابان جهان
بی کس و بی یار و بی خویش و تبار
اندر این زندان فتاده سوگوار
عاقبت راه فنا باید گرفت
توشه ملک بقا باید گرفت
چون نداری هیچ هیچی ای پسر
چند گویم من به تو ای بی خبر
رو ز خود آگاه شو چون پیر راه
تا بود همراه تو سر الاه
گر شوی عاشق به معنی زنده ای
پیش محبوب حقیقی بنده ای
رو تو معنی دان شو و از غیر بر
تا بیابی جام وحدت را تو پر
هرکه یک قطره ز جام او چشید
بی شکی او روی جانان را بدید
دیگرت با وعظ گفتن کار نیست
چون تو را اندر نظر اغیار نیست
گر تو دانائی بدان عطار را
تو بخوان از مظهرش اسرار را
تا شوی دانا تو در علم تمام
اصل این معنی همین دان والسلام