ای به احمد لحمک لحمی شده
ای به احمد دمک دمی شده
ای به احمد بوده در هر جا یکی
وی به احمد سر دو و اعضا یکی
ای به احمد گفته اسرار الاه
وی به احمد داده خاتم صبحگاه
ای به احمد همره و همتاج تو
ای به احمد در شب معراج تو
در ولایت انبیا را سر شده
بر تمام تمام اولیا سرور شده
ای به شاگردیت فخر جبرئیل
وی تو را مادح شده رب جلیل
ای تو خود مظهر عجایب آمده
ای بهر دو کون غالب آمده
ای بهر دو کون فرمانت روان
ای شده حکمت روان در ملک جان
ای تو را جن و پری جویا شده
ای به انسان در زبان گویا شده
ای تو را نشناخته قاضی شهر
خود به او راند شریعت تیغ قهر
ای تو را نشناخته مفتی ما
عاقبت گیرد ورا نار بلا
ای تو را نشناخته ناپاک زاد
زآن که او بوده ز قوم و نسل عاد
ای تو را نشناخته جز عاشقان
خود تو را نشناخته جز صالحان
ای تو را نشناخته جز مرد حق
غیر این معنی نخواندم من سبق
ای تو را نشناخته جز حق کسی
زآنکه حق رفتی و حق گفتی بسی
ای تو را نشناخته جز مصطفی
مصطفی دیده به معراجت لقا
ای تو را نشناخته جز اهل درد
زآن که ایشانند خود مردان مرد
ای تو را نشناخته جز اهل راز
زآن که ایشانند دایم در نیاز
ای تو را نشناخته جز عارفی
یا مگر در کوی وحدت واقفی
ای تو را نشناخته جز کاملان
بهر دیدارت ستاده حاملان
ای دو عالم را شده مقصود تو
وی به معنی عارف معبود تو
ای ربوده هستی منصور را
جام مستی داده او را بر ملا
ای تو کرده یک نظر در چشم او
خود اناالحق گشته بر اسم او
ای به مکه کرده در اول ظهور
وی به آخر در نجف دریای نور
ای تو در معنی ظهور مصطفی
وی تو در صورت لقای مصطفی
ای دل عطار از نام تو پر
جان عطار است از جام تو پر
ای تو گشته واقف دلها به نور
دارم از نور ولایت بس حضور
چون دلم را ساختی سلطان نشین
نور ایمانی بیا در جان نشین
چون مرا برداشتی ای بحر نور
برمدار از من نظر تا نفخ صور
ختم کن عطار این اسرار را
در دلت میدار این انوار را