بودم اندر تون به وقت کودکی
داده از کف رشته آسودگی
زار و بیمار و ضعیف و ناتوان
مانده از من یک رمق از نیم جان
هشت ماه متصل بیمار و زار
بودم افتاده به کنجی سوگوار
همچو نی بگداخته اعضای من
رفته بود از کار سر تا پای من
مادر از جانم طمع ببریده بود
در جنان حالم پدر هم دیده بود
جان خویشان جمله در درد و محن
ساختندی از برای من کفن
ناگهم ضعف غریبی در ربود
مادرم زآن جامه پاره کرده بود
چون ز خود رفتم بزاریدم بسی
دیدم آخر خوش به بالینم کسی
گفت ای کودک نترسی زآنکه من
همچو جان باشم ترا اندر بدن
می کنم درد تو را اینک دوا
تا بگوئی در جهان اسرار ما
من تو را حالی ببخشم از کرم
تا شوی در پیش دانا محترم
در جهان گفت تو گردد همچو در
بحر و بر گردد از آن در جمله پر
بعد از آن مالید دست خود به من
زآن یدالله خوانمش در انجمن
اندر آن حالت مرا امید آن
تا کند آن شه به من اسمش عیان
گفت ای عطار خواهی نام من
گویمت تا تو بنوشی جام من
نام تو عطار و نام من علی است
هر که دارد حب من در جان ولی است
هستم اندر قرب حق از واصلان
خود مرا میدان تو شاه مقبلان
این بگفت و شد روان آن شاه زود
سوختم بر آتش شوقش چو عود
شد عرق بر من روان چون آب جوی
گشت پیدا در تن من رنگ و بوی
جمله گفتند این عرق از مرگ زاد
گفتم ای یاران شما باشید شاد
خود مرا جانی ز جانان آمده
پیش من شاه سلیمان آمده
من ز راه مرگ رخ برتافتم
از دم عیسی دمی جان یافتم
خود مرا حق داد جان نو ز نور
من ندارم ذوق رضوان و قصور
خود مرا شاه ولایت پیش خواند
از سگان آستان خویش خواند
من غلامی از غلامان ویم
خاک راه دوستاران ویم
من که عطارم ز بحرش قطره ای
پیش خورشید ویم چون ذره ای
زین حکایت جان ایشان شاد شد
خانه ایمانشان آباد شد
جمله می راندند با هم این پیام
شد زیاده اعتقاد خاص و عام
قرب صد سال است و کرسی زین سخن
کو نشسته در میان جان من
من زلطف او به حق بینا شدم
من ز نطق او به حق گویا شدم
من ز خاک پای او برخاستم
ملک دنیا را به نطق آراستم
چون مرا عطار خواند آن شاه جان
من شدم عطار در ملک جهان
خود پدر چون جد من عطار بود
نسبتش از فرقه انصار بود
من شدم عطار در ملک سخن
عالمی پر شد ز عطار من
من شدم غواص معنی کلام
ملک معنی ختم شد بر من تمام
داد چون عطار را نور و ضیا
شد معطر عالم از عطر وفا
دین و دنیایم ازو روشن شده
باغ جان و دل ازو گلشن شده
ای تو را عطار جویا آمده
مهرت اندر وی هویدا آمده
ای تو نور مظهر و اسرار غیب
سربرآورده تو پاکان را ز حبیب
ای که عقل کل ز تو حیران شده
عشق در کوی تو سرگردان شده
ای که عقل کل ز تو حیران شده
عشق در کوی تو سرگردان شده
صد هزاران همچو عطار این زمان
گشته همچون پشه پیشت بی زبان
من چه گویم تا کنم اثبات تو
حق تواند گفت و صفت ذات تو
حبش ایمان شد بهر دل راه یافت
همچو خورشید است کو بر ماه تافت
گر تو خواهی جان انور باشدت
سر نگه میدار تا سر باشدت
اولیا با مهرش ایمان داشتند
لاجرم از خلق پنهان داشتند
نور پاکش بر دل پاکان بتافت
زآن به حق دلهای پاکان راه یافت
تافت نورش برجنید و بایزید
زآن سبب گشتند در عالم وحید
هر که او چون بوذر و قنبر بود
پاک طینت لاجرم سرور بود
نور او چون بر دل بصری بتافت
چون کمیل او جانب حق راه یافت
هر که از مهرش مکرم می شود
همچو ابراهیم ادهم می شود
گاه ذوالنون را شده یارو رفیق
گه شد همراه نورش با شفیق
که حبیبی را نوازد از عجم
گاه طائی را کند او محترم
گاه معروف و سری و گه جنید
گاه چون نوری و شبلی کرده صید
بو تراب و شیخ یحیی و معاذ
جمله را بوده است او میرو ملاذ
شه شجاع و یوسف و ابن حسین
یافتند از نور مهرش زیب و زین
احمد عاصم ابوسفیان ثور
زو همه گشتند مشهوران دور
گاه چون عبدالله ابن جلا
داده سهل آئینه دل را جلا
احمد حواری و فضل و بشر هم
حافی و نامی شدند و محترم
بوعلی دقاق و بو القاسم قشیر
همچو نصر آبادیش بوده نصیر
همچو بو یعقوب پیر نهر جور
داده با او خضر و دیده فیض و نور
پیر حاجات از غلامان وی است
خواجه عبدالله هم زان وی است
بوده بو یعقوب و بوالفضل حسن
همچو عبدالله مبارک زو علن
تافت نوری بر دل منصور ازو
عالمی شد زان نو اپر نور ازو
حفص حداد و دگر خیری به دور
کرده اند از مهر او میری به دور
بو سعید بن ابوالخیر آن زمان
لاف مهرش زد به جنت برد جان
بو نجیب سهروردی و شهاب
خورده اند از جام مهر او شراب
هر که از مهرش به حق گویا شده
همچو نجم الدین ما کبری شده
بوده مجدالدین و سعد الدین مدام
چون علی لا لا به جان او را غلام
سیف با خرزی دگر بابا کمال
یافتند از فیض جود او کمال
هر که مهرش داشت او خاموش بود
این سخن تا این زمان سرپوش بود
این زمان کرد او عیان اسرار را
تو بدین تهمت مکن عطار را
هر که راهی یافت اندر راه حق
شد ز نور مهر او آگاه حق
جان ما از مهر او پر نور شد
خاک نیشابور از او پر نور شد
هر که دارد حب حیدر راه یافت
همچو خورشیدی که او بر ماه تافت
هر که دارد حب او ایمان برد
کی ازو ایمان و دین شیطان برد
هر که دارد حب او سلمان ماست
او چو شمعی در میان جان ماست
هر که دارد حب او بوذر بود
همدم عمار با قنبر بود
هر که دارد حب او عمار شد
او به راه خواجه عطار شد
هر که دارد حب او دل زنده است
در میان واصلان فرخنده است
هر که دارد حب او آزاد شد
کفرو ظلم او همه بر باد شد
هر که دارد حب او شاهی کند
حکم او از ماه تا ماهی کند
رو منافق بد مگو درویش را
چون مسلمان می شماری خویش را
چون تو امروزی نرفتی سوی او
چون توانی دید فردا روی او
روز حشرت خود زبان الکن شود
خود دو عالم بر تو یک گلخن شود
جامه بغض وعداوت دوختی
تو ز بغضش در جهنم سوختی
هر که دارد حب او از اتقیاست
رافضی گوئی تو او را کی رواست
بهر این گفتن تو ملعون رفته
از مسلمانی تو بیرون رفته
هر که مومن را بگوید رافضی
دان که او بی شبهه باشد ارفضی
رفض بر گشتن بود از راه حق
خود تو بر گشتی ز راه شاه حق
خارجی گشتی مسلمانی مجو
در دل خود نور ایمانی مجو
خارجی را غیر دوزخ جای نیست
خارجی را سوی جنت پای نیست
خارجی رانده شده از پیش شاه
او شده در صورت و معنی تباه
ای برادر تا شوی از اهل دید
تو گریزان شو از این قوم پلید
خارجی و ناصبی خود مرده اند
بی شک ایشان را به دوزخ برده اند
راه مردان گیرو مرد مرد شو
با محبان باش و اهل درد شو
ای برادر تا شوی تو مرد دین
ذره پیدا کنی تو درد دین
خوش درآ در راه مردان مرد وار
تا کنم من بر تو معنیها نثار
اول معنیم حب حیدر است
زان که از وی نور معنی انور است
معنی من حب شاه اولیا ست
معنی من در دریای خدا ست
معنی من نور غیبی یافته
معنی من زین و زیبی یافته
اول معنیم نور انماست
آخر معنیم تاج هل اتی است
اول منعیم علمش آمده
آخر معنیم حلمش آمده
اول معنیم اسرار الاه
آخر معنیم از ماهی به ماه
اول معنیم بر عالم زده
آخر معنیم بر آدم زده
اول معنیم نامش در نظر
آخر معنیم مهرش راهبر
اول معنیم آیات کلام
آخر معنیم می داده ز جام
اول معنیم آمد حب شاه
آخر معنیم اسرار اله
اول معنیم کوی او وطن
آخر معنی بهشت ذوالمنن
اول معنیم گفتار رسول
آخر معنیم اولاد بتول
اول معنیم پنهان آمده
آخر معنیم در جان آمده
اول معنیم داده جان به تن
آخر معنیم او گفته سخن
اول معنیم شاه لو کشف
آخر معنیم نور من عرف
اول معینم او رهبر شده
آخر معنیم او سرور شده
اول معنیم او نطق زبانست
آخر معنیم او شرح و بیانست
اول معنیم شرح جفر او
آخر معنیم نهجش گفت و گو
اول معنیم با او شد و داد
آخر معنیم غیرش شد زیاد
اول معنیم داده جام عشق
آخر معنیم بند و دام عشق
اول معنیم علم آموخته
آخر معنیم ایمان سوخته
اول این ایمان تقلیدی بسوز
تا کند ایمان تحقیقت به روز
تو ازین تقلید بگذر همچو من
زان که تقلیدت نیارد جان به تن
چون نرفتی راه افتادی چو زن
ای مقلد راه مهر او مزن
مهر او در هر دلی کامد فرو
دان که چون خورشید می تابد ازو
مهر او میدان که لاف و حرف نیست
بهر مهر او تو را چون ظرف نیست
سینه را از قید آلایش بسوز
دیده را از دیدن صورت بدوز
بعد از آنی کار مردان پیشه کن
روز و شب در جستجو اندیشه کن
چون شوی صافی تمام از بهر او
دل شود روشن تو را از مهر او
تو مگو مقبول گشتم ای فضول
جهد کن تا او تو را سازد قبول