ای برادر از ریا پرهیز کن
خامه را بهر نوشتن تیز کن
مظهرم از روی حرمت پیش گیر
وین سخن را یاد ازین درویش گیر
از سر اخلاص بنویس و به فهم
در دل از حاسد میاور هیچ و هم
از تو این صورت بماند یادگار
او شفیع تو شود روز شمار
با خدا من بسته ام عهد ای جوان
که نباشم بی تو در باغ جنان
کرده ام عهد آنکه این مظهر نوشت
یک زمان بی او نباشم در بهشت
آن نویسد این که دارد اعتقاد
معتقد را جا بهشت عدن باد
گر تو مظهر را کتابت می کنی
دان که در معنی عبادت می کنی
می کنی بغض و خلاف از دل بدر
هیچ طاعت نیست زین شایسته تر
دان که حیدر بر تو بخشد جام را
تو شوی فیاض خاص و عام را
کاتب وحی ازکلام الله نوشت
کاتب ما نیز مدح شه نوشت
حق تعالی خود بیامرزد تو را
گر کتابت سازی این مظهر چو ما
هر که او این مظهرم خواند به دهر
پر کند از علم معنی شهر شهر
هر که شک آرد به مظهر لعنتی است
زآن که این مظهر نشان جنتی است
شک میاورد تا بهشتت جا شود
در دلت نور یقین پیدا شود
هر که در مظهر شود اسرار دان
او بداند جمله سرها را عیان
هرکه مظهر خواند او مظهر شود
همنشین ساقی کوثر شود
گر تو جان خواهی بیا مظهر بخوان
تا دهد جانت خدا در عین جان
مظهرم جان تازه گرداند چو روح
جوهر ذاتم دمیده چون صبوح
جوهر ذاتم جهان را جان بود
زآن که او از معنی قرآن بود
جوهر ذاتت به حق واصل کند
یا تورا نوری ز حق در دل کند
مظهر من از عجایب نور یافت
همچو موسی خویش را در طور یافت
مظهر من را لسان الغیب دان
اوست اسرار دو عالم را زبان
مظهر من در شریعت آمده است
در طریقت او حقیقت آمده است
مظهر من در شریعت روشن است
سوی باغ خلد او یک روزن است
مظهر من شاعری بر خود نه بست
دارد او در نظم با عرفان نشست
گر تو ای شاعر به بینی مظهرم
تو شوی آگه یقین از جوهرم
این زمان معلوم گردد شعر تو
خط و خالی تو نیابی اندرو
مظهر من نیست شرح نحو و صرف
هست معنی نیست آخر صوت و حرف
بعد تو عطار درویشان حق
مظهر را درس گویند و سبق
گر نخواند خود خوارج مظهرت
کم نگردد قیمت این جوهرت
جوهرت در گوش صاحب راز شد
زان که او با اهل حق همراه شد
جوهر و مظهر به کنج یار نه
خو ورا سر پوش از اسرار نه
پی بمعنی بر ممان تو در مجاز
رو به میدان معانی اسب تاز
رو نهان کن بر تو گشتم ملتجی
تا نیفتد این به دست خارجی
این کتب شرحی بود از انما
وین کتب گوید بیان هل اتی
این کتب گوید حدیثی از رسول
وین کتب دارد دو نوری از رسول
این کتاب اسرار درویشان بود
وین کتب گفتار دل ریشان بود
این کتابم چون محقق مقتدا ست
این کتابم جمله قول انبیا ست
این کتابم بعد من گوید سخن
این کتابم گوید این کن آن مکن
این کتابم دان زبان اولیا
این کتابم دان مکان انبیا
این کتابم معنی مردان ما ست
این کتابم نوری از ایمان ما ست
این کتابم دفتر اسرار دل
این کتابم نقطه پرگار دل
این کتابم ذات آدم آمده
همدم عیسی بن مریم آمده
این کتاب از قدرت حق دم زده
آتشی از شوق در عالم زده
این کتابم در سما جبریل خواند
خود ملایک بر زبان بی قیل خواند
این کتابم احمد مختار گفت
در میان کوچه و بازار گفت
این کتابم احمد مختار خواند
بعد از آنش از دل عطار خواند
این کتابم در ثنای مرتضی است
این کتابم مدح شاه اولیاست
این کتابم داد برعطار قوت
گفت از پیغام حی لایموت
این کتب باشد سواد خط او
این کتب باشد حباب شط او
این کتاب از عرش اعظم آمده
این کتاب از نطق آدم آمده
این کتاب از شیشه قدرت چکید
عالم الغیب شهادت را بدید
این کتابم اهل معنی را بود
یا مگر عطار ثانی را بود
این کتاب از صبح صادق دم زده
پنجه بر روی نا محرم زده
این کتب با محرمان همراه شد
تا به خلوتخانه آن شاه شد
این کتب دارد شرابی از طهور
می کند در جان اهل دل ظهور
این کتب اندر عبادت گفته ام
در اسرارش به شبها سفته ام
این کتاب اسرار دارد صد هزار
زین سخن عطار دارد صد هزار
این کتاب از نام مظهر آمده
زان که او از پیش حیدر آمده
این کتاب از حق تو را پیغام داد
این کتاب از حق به دستت جام داد
این کتب گمراه را رهبر شود
بر طریق خواجه قنبر شود
این کتاب از پیش هادی می رسد
سازدت آگه که مهدی می رسد
این کتابم بحر بی پایان عیان
اندر آن سر دو عالم را بدان
این کتابم تاج جمله علمها است
این سخن جان خوارج را بلاست
این کتب غواص بحر هر کلام
این کتب خورده ز کوثر جام جام
این کتاب آئینه دل را جلاست
این سخن ورد محبان خدا ست
این کتب را ای عزیزم یاد گیر
بعد از آن ملک دو عالم شاد گیر
این کتاب از گفته عطار ما ست
مثل این گفتار در عالم کجا ست
این کتب در جان خارج خنجر است
بلکه بر مثل سنان اشتر است
این سخن ورد زبان قنبر است
این سخن شرحی ز روی بوذر است
این سخن زردی روی خارجی است
بلکه خود سنگ سبوی خارجی است
ای خوارج ترک بغض و کینه کن
خاطرت را صاف چون آئینه کن
ناخدا و خلق را راضی کنی
جان خود پر نور فیاضی کنی
من که عطارم ز جورت سالها
داشتم در کنج خلوت حالها
بر زبان حرفی نگفتم زین کلام
داشتم در پاس این گفت اهتمام
بعد یک چندی به خود گفتم که تو
تا به کی باشی چو سنگی در سبو
آنچه تو در آفرینش دیده
وآنچه از ارباب بینش دیده
باز گو رمزی که ماند یادگار
تو نمانی او بماند برقرار
برزبان آورده آمد این تو را
گو بگو عطار از شیر خدا
چون سروش غیبیم آمد به گوش
زآن نیارستم شدن زآن پس خموش
گفت من باشد به حکم مظهری
کو بود از جوهر کل جوهری
جوهر کل ذات پاک مصطفی است
مظهر کل خود علی مرتضی است
مظهر من وصف ذات مظهر است
آن که شهر علم احمد را در است
جوهر کل بی گمان از حق بود
عالمان را خود بر این کی دق بود
علم ما علم کلام کردگار
غیر این علم نباشد یادگار
علم من باشد احادیث کلام
بهر تو آورده ام من این پیام
من به راه مصطفی دارم قدم
من به کوی مرتضی دایم روم
راه این است و روش از من شنو
تو ز بهر مظهرم جان کن گرو
تاز مظهر زنده گردی جاودان
تا ز جوهر ذات گردی جان جان
هر کتابی کوبرون شد زین کلام
رو به سوزان جمله را تو والسلام
چون کلامت حق بود حق گویمت
بعد از آن در کوی وحدت جویمت
کوی وحدت کوی درویشان بود
مذهب حق گفته ایشان بود
هر که پیوندی کند با اهل وصل
می کشد سر رشته اش آخر به اصل
کرده ام با اصل خود پیوند من
نفس خود را کرده ام در بند من
خواب غفلت برد از گوش تو هوش
در بیابان فنا میری چو موش
رو بدان ای دوست بود خویش را
چند بینی با بدی بد کیش را
هر که از نفس و هوا بیزار شد
او ز خواب غفلتش بیدار شد
ای برادر همره عقل آمدیم
در همه علم جهان نقل آمدیم
من شدم دریا و دارم موجها
خود چه سنجد قطره ای در پیش ما
ما به بحر لم یزل پی برده ایم
پیش از موت معین مرده ایم
ای ز غفلت رفته اند خواب مرگ
ظلم و بدعت را نکردی هیچ ترک
تو بدان خود را که تا دانا شوی
بر وجود خویشتن بینا شوی
حیف باشد گر ندانی خویش را
همچو حیوانان دوانی خویش را
تو ز نسل آدمی ای آدمی
از معانی نیست در ذاتت کمی
وز پدر و ز جد خود رو تافته
جامه ها از بهر شیطان یافته
خویشتن را با شیاطین کرده جمع
چون سخنهای شیاطین کرده سمع
مثل شیطان هر که باشد لعنتی است
هرکه چون انسان بود او رحمتی است
فهم انسان طبع دراک آمده
جوهر ماهیتش پاک آمده
مظهر من دان که عالی گوهر است
این ز جوهر خانه آن جوهر است
جوهر معنی من از گنج اوست
گر نداند مدعی این رنج او ست
جوهر معنی من از مرتضی است
زآن که او اندر دو عالم رهنما ست
مصطفی و مرتضی یک جوهرند
با موحد همچو نور اندر برند
مصطفی و مرتضی روحند و جان
دان تو این اسرار معنی در جهان
مصطفی و مرتضی دان سر غیب
خود محبش را نباشد هیچ عیب
این زمان عطار آن اسرار یافت
بلکه او یک لمعه از دیدار یافت
مثل عطاری نیامد در جهان
واقف اسراری نیامد در جهان
گر شدی غافل ز معنیهای او
خود نبردی از معانی هیچ بو
اصل معنی حب حیدر دان چو من
غیر اینم نیست در دنیا وطن
اصل معنی راه او رفتن بود
واز طریق خارجی گشتن بود
اصل معنی آن که جان من از وست
در معانی دیدن جانان نکو ست
هر که مهرش یافت او دین دار شد
در هدایت همره عطار شد
تاج سلطانی من از دست اوست
ناوک معنی من از شست اوست
از معانی ویم من سرفراز
این معانی را بدانند اهل راز
اهل راز آن است کو دیندار شد
همنشین صاحب اسرار شد
اهل راز آن شد بدین جعفریست
او چو سلمان برطریق حیدریست
اهل راز است آن که کامل دل شود
نه چو حیوان پای او در گل شود
اهل راز آن است با دل دل سوار
عهد او باشد به معنی استوار
اهل راز آن شد که با شاه نجف
در معانی دیده باشد لو کشف
اهل راز آن است کو آگاه شد
او به دین مصطفی همراه شد
اهل راز آن است کو با مرتضا
در سوی الله گفت لو کشف الغطا
اهل راز آن است کو از دید گفت
نی چو تقلیدی که از تقلید گفت
اهل راز آن است کو ره راست رفت
نی چو ظاهر بین که هر سو خواست رفت
اهل راز آن است کز کوثر چشید
شربت باقی ز ساقی درکشید
اهل راز آن است با حق راز گفت
بعد از آن آن راز با خود باز گفت
اهل راز آن است در شبهای تار
او به حال خویشتن گریید زار
اهل راز آن است کو از خود برست
بر سریر تخت سلطانی نشست
اهل راز آن است کز خلقان گریخت
لاجرم از پیش او شیطان گریخت
اهل راز آن است کو واصل بود
واقف او از عارف کامل بود
اهل راز آن است کاید او وحید
خاتم ملک ولایت را بدید
اهل راز آن است کو را عشق گفت
من ندارم رازها از تو نهفت
راز اهل راز آگاهی بود
گر نفهمی تو ز کوتاهی بود
اهل راز آن شد که او آزاد زیست
در مجرد خانه استاد زیست
اهل راز آن است خود را فرد ساخت
او به تسلیم رضا با درد ساخت
اهل راز آن است با حق آشنا ست
در معانی همنشین جان ما ست
اهل راز آن است چون من کار کرد
خویش را با نور ایمان یار کرد
اهل راز آن است صبح و شام را
او به طاعت بگذراند کام را
اهل راز آن است کوشد مست دوست
گفت مستی ام همه از خم او ست
اهل راز آن است بی می مست شد
او به پیش عارفان پابست شد
اهل راز آن است شبها تا به روز
مظهر عطار خواند او بسوز
اهل راز آن است در خلوت نشست
وآن در معنی به روی غیر بست
معنی اول به ذات اوست ذکر
معنی آخر ز لطف اوست فکر
معنی اول نبوت را عطا
معنی آخر ولایت را صفا
معنی اول رسید اسرار غیب
معنی آخر برآورد او ز جیب
معنی اول شنوده مصطفی
معنی آخر ربوده مرتضی
معنی اول به پیش او عیان
معنی آخر شنوده بی بیان
معنی اول ازو سر بر زده
معنی آخر به منبر بر شده
معنی اول جهان را نور داد
معنی آخر به عقبا سور داد
معنی اول که باشد این بدان
معنی آخر تو از مظهر بخوان
معنی اول امیرالمومنین
معنی آخر امام المتقین
معنی اول شه دل دل سوار
معنی آخر گرفته ذوالفقار
معنی اول شفیع امتان
معنی آخر شده عطار دان
معنی اول به عالم نور تست
معنی آخر به آدم نور تست
معنی اول بیان انما
معنی آخر عیان هل اتی
معنی اول تو ای در سروری
معنی آخر تو ای در رهبری
معنی اول کلام کردگار
معنی آخر توی اسرار یار
معنی اول عیانی در یقین
معنی آخر نهانی در زمین
معنی اول تو پیدا آمدی
معنی آخر تو شیدا آمدی
معنی اول تو ای در سر لن
معنی آخر توئی در پیرهن
معنی اول بیان انبیا
معنی آخر نشان اولیا
معنی اول جهان را غلغله
معنی آخر زمان را ولوله
معنی اول تو جان آری به تن
معنی آخر برون آری به فن
معنی اول تو حکمی راندی
معنی آخر به خویشش خواندی
معنی اول تو آدم را رفیق
معنی آخر به روح الله طریق
معنی اول کمالت بی زوال
معنی آخر برون از قیل و قال
معنی اول ظهوری در ظهور
معنی آخر شکوری که غفور
معنی اول تو مقصود آمدی
معنی آخر تو محمود آمدی
معنی اول تو نطق هر زبان
معنی آخر تو گفتی هر بیان
معنی اول تو نور آسمان
معنی آخر رفیق انس و جان
معنی اول به عاشق گفته
معنی آخر به صادق گفته
معنی اول خدا دادت به علم
معنی آخر عصا دادت به حلم
معنی اول ز فیضت راه یافت
معنی آخر ز جیبت ماه تافت
معنی اول به نامت اولیست
معنی آخر به نامت آخریست
معنی اول تو تاج انبیا
معنی آخر رواج اولیا
معنی اول تو را قرآن کتاب
معنی آخر تو را ایمان خطاب
معنی اول ز تو اسرار یافت
معنی آخر ز تو انوار یافت
معنی اول به ایمان عطف تو
معنی آخر به انسان لطف تو
معنی اول قبادی قد تو
معنی آخر ردای جد تو
معنی اول به صادق ختم کن
معنی آخر به عاشق ختم کن
معنی اول که صدق اولیاست
در جهان میدان علی موسی الرضاست
ای ز تو اسرار مبهم آشکار
بر درت عیسی بن مریم پرده دار
علم اسرار لدنی پیش تست
سالک اسرار حق درویش تست
خود تو بودی در دل منصور نور
زآن ازو آمد اناالحق در ظهور
غیر تو خود نیست در عالم کسی
این شده بر من معین خود بسی
هم تو روحی در بدن هم نور دین
هم تو باشی با نبوت همنشین
هر زمانی جبه داری به تن
گه قبا سازی ورا گه پیرهن
گه نمائی خویش را در آینه
جلوه گر گردی تو در هر آینه
گه بپوشی خود لباس عاشقان
گه شوی اندر میان جان نهان
گه به مظهر وصف خود سازی عیان
گه به جوهر کشف خود سازی بیان
گه به اشتر نامه داری حالها
در لسان الغیب داری قالها
گه به اشتر نامه گوئی راز خود
گه به اشتر نامه داری ناز خود
گه به اشتر نامه گوئی سر هو
گه به اشتر نامه داری گفتگو
گه به اشتر نامه عاشق بوده
گه با اشتر نامه صادق بوده
گه میان اشتران گشتی نهان
از تو دلها چون جرس اندر فغان
گه درآئی در میان اهل راز
گه کنی در ملک معنی ترک تاز
گه عرب گردی و گوئی زنجبیل
گه همی خوانی تسمی سلسبیل
گه بپوشی عقل را دستار عشق
گه ببندی شیخ را زنار عشق
گه میان جمع باشی جام می
گه بهار آیی و گه باشی بدی
گه تو ترکی در حبش گه فارسی
گه به ملک روم مثل حارسی
گه قدم داری به مصر و گه به شام
ماوراالنهر داری خود مقام
گه خراسانی شده در ملک طوس
تا تو را عطار باشد پای بوس
گه خطائی خوانمت اندر ختن
گه امیری با اسیری در سخن
گه به تخت و دشت داری تکیه گاه
گه درون کاشغر داری سپاه
گه خجند و اند جان را کرده سیر
گه گشاده در بخارا باب خیر
گه به خوارزمی و گه در مرو و تون
گه کنی شابور ما را سرنگون
گه عراق و فارس را بر هم زنی
گه به آذربایجان این دم زنی
گه به گیلان در روی چون ششدری
گه درون شیروان بر منبری
گه تو پوشی اردبیلی را لباس
گه حلب را کرده تخت اساس
گه به قسطنطین درآیی خود به قهر
گه فرنگی را دهی ناقوس دهر
گه درآیی خود به هندستان زمین
تا به بینی آنچه دیدی پیش ازین
گه میان انبیا در خرقه
گه میان اولیا در خرقه
در جهان در هر زمان غوغای تست
خود بهر قرنی به جان سودای تست
بر سریر ملک و دولت کام تو
در دل آدم همه آرام تو
گه به مکه خان سلطانی نهی
گه نجف را گنج پنهانی نهی
سالها در ملک سرمد بوده ای
در مدینه با محمد بوده ای
با تمام انبیا همراه تو
خود تمام اولیا را شاه تو
ای تو کرده جان مشتاقان کباب
ای تو کرده ملک جسمانی خراب
هر چه خواهی آن کنی سلطان توئی
بر جراحتهای ما درمان توئی
آنچه حکم تست من آن می کنم
جان فدای جان جانان می کنم
داغ ماند خود به جانم سود تست
بهر سودش خود وجودم عود تست
من شدم تسلیم بهر سوختن
وآن قبای آتشین را دوختن
سوزشی کز تست مرهم خوانمش
درد کان از تست راحت دانمش
آتشی کز تست من پروانه وار
اندر آن آتش درآیم بیقرار
آنکه سوزی نیستش خاکستر است
وآنکه سوزد همچو اخگر انور است
شعله آتش زدی در جان ما
آتشینم ساختی خوش مرحبا
در زدی آتش که تا سوزی مرا
خود چه باشد ذره پیش ضیا
من نیم خود هیچ و جمله خود توئی
من ز خود برداشتم اسم دوئی
من وجود خویش را انداختم
جان خود را پیش جانان باختم
گر تو خواهی تا شوی آزاد و فرد
آر تسلیم و رضا و سوز و درد
درد و سوزش حال درویشان بود
ناله و غم در دل ایشان بود
سوخت او عطار را از شوق خویش
درد او مرهم کنم بر جان ریش
هر دلی کز درد تو بی ذوق شد
همچو شیطان گردنش در طوق شد
هر چه از پیش تو باشد خوش بود
بس لطیف و نازک و دلکش بود