بد به نیشابور مرد منعمی
بود او را خانه پر درهمی
تاجران بسیار در ملک جهان
بهر نفع مال می کردی روان
مزرعه در ملک ما بسیار داشت
تخم بی صبری در او بسیار کاشت
خانه ها و جایها بسیار ساخت
خود چه حاصل چون کسی را کم نواخت
روز و شب فکرش خیال جاه بود
دستش از نیکی ولی کوتاه بود
ناگهم افتاد در کویش گذر
بود چون فرزند او بیرون در
چشم او افتاده بر من گفت آه
آمدی خوش ورنه می گشتم تباه
از جفای دور و از درد پدر
این زمان افتاده از خود بی خبر
این توقع دارم از لطف تو من
پیش او آیی و گوئی یک سخن
مدت ده روز شد تا خسته است
او ز اکل و شرب لب بر بسته است
هر که آید در عیادت پیش او
غیر فحش از وی نیامد گفتگو
در نصیحت نکته با او بگوی
تا نریزد او ازین فحش آب روی
چون برفتم پیش او بی گفتگو
در مقام کندن جان بود او
چون نظر افتاد او را بر فقیر
گفت ای عطار ما را دستگیر
گفتمش دم با خدا باید زدن
خود از این دنیا بدر باید شدن
گفت ای عطار رفتن مشکل است
زآن که حب این جهانم در دل است
این چنین در روی من بسیار گفت
وآن همه از هستی و پندار گفت
من ز بالینش روان برخاستم
هر زمان از بیم آن می کاستم
چون به او گفتم بسی گوی از خدا
یا ببر پیشم تو نام مصطفی
او ز مال و جاه خود می گفت قال
خود نبود از یاد حقش ذوق و حال
جان همی کند و همی گفت این سخن
غیر این معنی نبودش هیچ فن
ناگهی درویشی آمد پیش من
گفت از حال غنی بر گو سخن
گفتمش ای دوست او جان می کند
خویشتن را او به زندان می کند
چون شنید این قصه از من پیر راه
خنده او کرد از شکر الاه
گفت او هفتاد سال ای اهل دل
در جهان کنده است جانی متصل
او به عمر خویشتن جان کنده است
این زمان در پیش شیطان مانده است
ای برادر حال دنیا دار بین
چون درون نار گشته زار بین
ای برادر از جهان بیزار باش
دایما با ذکر حق در کار باش
هر که دنیادار شد مردود شد
همچو هیمه درمیان دود شد
هر که دنیا دار شد بی ما بود
در دو عالم بی شک او رسوا بود
هر که دنیا دار شد غمخوار شد
او ز دنیائی خود بیمار شد
هر که دنیادار شد او مرده ایست
او به خواری در جهان افسرده ایست
هر که دنیادار شد او یار نیست
در دو عالم خود ازو آثار نیست
هرکه دنیادار شد او را مبین
تا نیندازد تو را او بر زمین
هر که دنیا دار شد ترسان بود
پیشوای او همه شیطان بود
هر که دنیادار شد آلوده شد
او به کفگیر جهان پالوده شد
هر که دنیادار شد لذت نیافت
او به پیش عارفان همت نیافت
هر که دنیادار شد عقبی ندید
او ثمر از خوشه طوبا نچید
هر که دنیادار شد از ما گذشت
دارد او با اهل دنیا خود نشست
هر که دنیادار شد ایوای او
خود مرا رحم است بر فردای او
هر که دنیادار شد خود را بسوخت
یا به تیری از بلا خود را بدوخت
هر که دنیادار شد بیمار شد
او برون از کلبه عطار شد
هر که دنیادار شد زیر زمین
خود ورا شیطان ملعون در کمین
هر که دنیا دار شد او گیج شد
همچو مال خویشتن او هیچ شد
هر که دنیا دار شد از ما برید
در معانی مظهر ما را ندید
هر که دنیادار شد سودا پزد
مار دنیا دایمش برپا گزد
هر که دنیادار شد آخر چه کرد
او ز دنیا رفت با صد آه و درد
هر که دنیادار شد مرگش گرفت
هر که عقبا دار شد ترکش گرفت
هر که دنیادار شد اهل گل است
هر که عقبی دار شد اهل دل است
هر که دنیادار شد کی راه دید
خویشتن را عاقبت در چاه دید
هر که دنیادار شدگفتار شد
او درون غار بسته خوار شد
هر که دنیادار شد او کور شد
درمیان مفلسان عور شد
هر که دنیادار شد کی آدمیست
کی ورا در علم معنی خرمیست
هر که دنیا دار شد کی عشق دید
مظهر عطار را او کی شنید
هر که دنیا دار شد مظهر نیافت
او ز جوهر ذات من جوهر نیافت
هر که دنیا دار شد عطار نیست
در معانی واقف اسرار نیست
هر که دنیا دار شد در زحمت است
هر که از پیشش رود در رحمت است
هر که دنیادار شد ویران شود
یا مثال خواجه دیوان شود
هر که دنیا دار شد او منصبی است
او در آن صورت به معنی عقربیست
هر که دنیا دار شد دکان گرفت
نه برفت و علم القرآن گرفت
هر که دنیا دار شد دنیا گرفت
خویش را در پیش شیطان جا گرفت
هر که دنیا دار شد فاسق بود
کی چو درویشان دین عاشق بود
هر که دنیا دار شد در نار سوخت
او ز بهر جیفه دینار سوخت
هر که دنیا دار شد او جان کند
از تن خود جامه ایمان کند
هر که دنیا دار شد خود بین شده
پای تا سر جملگی سرگین شده
هر که دنیا دار شد سنگین دل است
همچو خر دایم فتاده در گل است
هر که دنیا دار شد در راه ماند
پای بسته در درون چاه ماند
هر که دنیا دار شد دانی چه کرد
او ز دنیا رفت با صد آه و درد
هر که دنیا دار شد دین دار نیست
او درون کلبه عطار نیست
در گذر از جیفه دنیای دون
تابرآری از صدف گوهر برون
گوهر معنی بیان انبیا ست
جوهر معنی زبان اولیا ست
در معانی کوش نی در جاه و مال
زآن گه جاه و مال را باشد زوال
مال دنیا از حقت دوری دهد
پس تو را از کفر رنجوری دهد
در گذر از منصب دنیای دون
زان که خلقی را دراندازد به خون
بگذر از دنیا و جام عشق نوش
همچو مستان خدا میکن خروش
گر تو خواهی پیش آن دلجو شوی
بایدت اول که همچون او شوی
یعنی از هستی خود از دل گذر
وآنگهی بی خود به سویش راه بر
چون درآئی خویش را گم کن در او
تا بیابی خویش را پهلوی او
هر که دارد این ادب مقبل بود
او به مقبولان حق واصل بود
هر که دارد این ادب مظهر گرفت
جام راحت از کف حیدر گرفت
خویش را در زندگانی فوت بین
این معانی را تو پیش از موت بین
تا بمانی زنده در ملک الاه
خود به علیینت باشد تکیه گاه