تو را در علم معنی راه دادند
به دستت پنجه الله دادند
تو را از شیر رحمت پروریدند
به راه چرخ قدرت آوریدند
ز عرشت ساختند خود سایبانها
مر او را ساختند از در زبانها
ز بهر فرش اقدامت ورقها
میان آب ماهی کرد پیدا
ز سیصد شصت و شش انهار مقصود
میان چار عنصر کرده موجود
خدا انسان به قدرت آفریده است
درو بسیار حکمت آفریده است
باول نطفه اش را در رحم کرد
چهل روزش نگاهی کرد خود فرد
به گرم و سرد دادش خود قمر قوت
که تا گردید او بر مثل یاقوت
چهل روز دگر کردش عطارد
نظرها خود بسی در عین وارد
چهل روز دگر زهره رفیقش
به او می خواند خود علم طریقش
چهل روز دگر خود آفتابش
به نور خود گرفته در نقابش
ز بعد این بیاید روح انسان
که هستم من به تو خود جان ایمان
ز بعد این نظر مریخ دارد
چهل روز دگر او بیخ دارد
پس از مریخ آمد مشتری اش
نظرها بود با او بس قوی اش
نظر کردش زحل آنگه بزادش
از آن عالم به این عالم نهادش
ز بعد این نگر تا چار سالش
نظر دارد قمر در عمر و مالش
ز بعد چارتا پانزده نظر شد
عطارد را از این معنی خبر شد
مر او را پرورش دارد عطارد
به او صد بازی آرد همچو شاهد
ز پانزده تا بس و پنج سالش
کند زهره نظر در عین حالش
ازین چون بگذرد تا پنج و چل سال
نظر دارد به او خورشید در حال
وزین چون بگذرد خوشحال گردد
به پنجاه و به پنجش سال گردد
نظر در وی کند مریخ چون نور
که تا گردد هم او دانا و مستور
ازین تاریخ هم تا شصت و پنج سال
بود او مشتری را در نظر فال
به دور دیگرش دارد زحل فکر
که این معنی بود در حکمتش بکر
تو را در پرورش این جاه دادند
ز اسرارت دل آگاه دادند
هر آن چیزی که در کل جهان است
به عرش و فرش و کرسی اش نهان است
همه همراه تو کرده است ای نور
ز بهر آنکه باشی پاک و مستور
اگر تو خویش را نشناختستی
به نامت نام کل انعام بستی
زتو بر جاست نام عزو شاهی
ز تو بهتر شده هر شبی که خواهی
هر آنکس کون شد انسان کامل
مر او را کی بود زاد و رواحل
تو را حق در کمال خود چها گفت
ز انوار تجلی ات عطا گفت
ز قرآن سنگدل را نیست تبدیل
ولی سنگش پس از طیر ابابیل
عدوی حق که بت از سنگ دارد
عجب نبود که بر وی سنگ بارد
تو اندر این جهان از بهر اوئی
نه در چوگان دنیا همچو گوئی
تو اندر این جهان آزاد و فردی
بکن کاری تو گر امروز مردی
چو مردان راه مردان رو در این راه
اگر هستی ز سر کار آگاه
ز سر کار آن کس آگهی یافت
که او با سالک ره همرهی یافت
برو تا سالکت این ره نماید
میان چاه کفرت مه نماید
ز سالک جمله ایمان می توان یافت
درون باغ ریحان می توان یافت
ز ریحان بوی سنبلهای شاهی است
تو را آن بوی ازفیض الهی است
مدار ملک عالم بر تو ختم است
ولی بر مرد نادان رحم حتم است
بدان ای مرد دانا اصل خود را
ز بعد اصل میدان وصل خود را
بهر چه در زمین و آسمان است
به تو همره مثال کاروان است
به تو گویم یکایک گوش گیرش
ز جام باده من نوش گیرش
بدان که افلاک نه باشد به حکمت
که آن عالم کبیر آمد به قدرت
وجود تو صحیفه است همچو ایشان
به ظاهر او صغیر است پیش نادان
بگویم تا بدانیش یکایک
معاد و مبدات بشناسی اندک
به اول موی باشد خود دوم پوست
سیم عرق و چهارم گوشت با اوست
عصب پنجم به ششم هست فضله
بهفتم مغز و هشتم هست عضله
چو اندر نه رسی میدان تو ناخن
برو با نه فلک تو خود صفا کن
دگر جمله کواکب هفت میدان
به روی آدمیش نغز می خوان
به تو همراه این هفت همچو سد است
یکا یک گویمت این دم که حد است
دلت شمس است و معده چون قمر دان
زحل شش باشد و او را ثمر دان
جگر باشد رفیق مشتری ات
ازو باشد حرارت پس قوی ات
بود مریخ زهره زهره کرده
عطارد دان سپرز و غیر روده
به قول دیگران نوع دگر دان
به تو کردم من این گفتار آسان
ز اجسامت شماری گر بگویم
وجودت را به آب روح شویم
هر آن چیزی که در آفاق باشد
به انفس همنشین باطاق باشد
ز احوال بروجت خود خبر نیست
ز اشجار وجودت خود ثمر نیست
بگویم شمه از برج افلاک
که با تو همرهندی خود به این خاک
به آن عالم که کبری نام دارد
دوان زده بروجش نام دارد
در اجسامت شمار او بگویم
دو عالم را نثار او بگویم
دو چشمت با دو گوش و با دو بینی
دهان و ناف با دو مقعدینی
دو سینه را شماره کن به آن ده
دوان زده ببین در عینت ای مه
قمر را دان منازل بیست و هشت است
بر افلاک بروجش جای گشت است
درون جسم آدم هفت عضو است
بهر عضوی مر او را چار جزو است
دگر ارکان عنصر چار میدان
تو نامش امهات کون میخوان
ز سر تا گردنت خود آتشین است
ز سینه تا به نافت باد بین است
ز نافت تا بر کبه آب رحمت
از او پایان نگر خود خاک قدرت
به قول دیگران این نکته دانی
بیا بر گو که عمر رفته دانی
به نوع دیگری گویم تو بینوش
که خون آدمی باد است در جوش
چو بلغم آب و سودا خاک باشد
که در چشم بدان غمناک باشد
ز صفرا آتش آمد در وجودم
به آخر سوخت در عشقش چو عودم
دگر از عالم کبری بگویم
حدیث عالم صغری بگویم
چهار و صد چهل با چار کوه است
به همراهی انسان با شکوه است
بدین جسم محقر نیز نیکو ست
که چند است استخوان عضو در پوست
دگر گویند کوه قاف اعلا
در آن سیمرغ باشد مرغ زیبا
تو میدان روح انسانی است سیمرغ
به آخر می شود این جسم بی مرغ
دگر در این جهان هفت است دریا
در اجسامت به مثل اوست بر پا
بگویم هفت دریا در وجودت
به اول چشم و دیگر شد دو گوشت
دگر آب دهن با آب بینی
دگر شاش و منی را هفت بینی
دگر در این جهان است هفت اقلیم
به جسمت هفت عضو آمد به تسلیم
دگر میدان حواس ظاهری را
تو حس مشترک دان باطنی را
اگر داری ز بهر این فلک نهر
فلک اعظم شناس و گرد شش قهر
به قهر خود همه افلاک اعلا
بگرداند به مثل آسیاها
مر او را در شبان روزی چه سیر است
به سیصد شصت و پنج از دهر دیر است
درین درجات او خود سیر دارد
به درجه شصت دقیقه خیر دارد
بود هر یک دقیقه ثانیه شصت
چو هر ثانیه باشد ثالثه شصت
ز ثالث تا به عاشر در حساب است
که بیست و دو هزار و بیست باب است
تو بیست و دوی دیگر کن شماره
که نقش این دم تست این ستاره
هر آن کس کو ز رحمت بهره مند است
مر او را این مراتب خود پسند است
همه همراه تو باشند ای جان
تو غافل بوده از حال ایشان
همه اشیا ز بهرت خادمانند
ملایک راهدار تو چو جانند
هر آن سالک که پیشم راه دارد
به عالم او دل آگاه دارد
تو ای انسان به معنی کان لطفی
همه اشیا درون تست مخفی
بدان خود را که تا خود از کجائی
که با نور الهی آشنائی
بدان خود را که تو ذات شریفی
چو آب زمزم و کوثر لطیفی
بدان خود را که تو با جان رفیقی
به حکمت خود شفیقان را شفیقی
بدان خود را و آزاد جهان شو
چو عیسی بر فراز آسمان شو
بدان خود را و واقف شو ز سرها
که سر باشد رفیق مرد دانا
بدان خود را و با حق آشنا شو
تمام اولیا را پیشوا شو
بدان خود را که تو از بحر اوئی
چو قطره غیر بحر او نجوئی
بدان خود را که تا عطار گردی
بگرد نقطه چون پرگار گردی
بدان خود را که آخر گر ندانی
درون دایره در جهل ما نی
بدان خود را و با درد آشنا شو
ز کوی عاقبت بیرون چو ما شو
بدان خود را اگر تو یار مائی
وگرنه ژاژ با خلقان بخایی
بدان خود را و در خود بین تو او را
شکن بر سنگ تقوی این سبو را
بدان خود را که هم تو جسم و جانی
به آخر در معانی لامکانی
بدان خود را که شمس از خادمین است
شده ازآسمان شمع زمین است
بدان خود را که چرخ و کوکب و ماه
همه هستند خادم پیشت ای شاه
بدان خود را که مقصود الهی
به درویشی تو سالک پادشاهی