کجایی، ای دل و جانم، که از غم تو بجانم
            بیا، که بی رخ خوب تو بیش می نتوانم
         
        
            بیا، ببین، نه همانا که زنده خواهم ماندن
            تو خود بگوی که: بی تو چگونه زنده بمانم؟
         
        
            چگونه باشد در دام مانده حیران صید
            ز جان امید بریده؟ ز دوری تو چنانم
         
        
            هوات تا ز من دلشده چه برد؟ چه گویم
            جفات تا به من غمزده چه کرد؟ چه دانم؟
         
        
            ببرد این دل و اندر میان بحر غم افگند
            سپرد آن به کف صد بلا و رنج روانم
         
        
            بلا به پیش خیال تو گفت دوش دل من
            که: پای پیشترک نه، ز خویشتن برهانم
         
        
            ز گوشه ای غم تو گفت: می خورم غم کارت
            ز جانبی ستمت گفت: غم مخور که در آنم
         
        
            درین غمم که: عراقی چگونه خواهد مردن؟
            ندیده سیر رخ تو، برای او نگرانم