عاشقی دانی چه باشد؟ بی دل و جان زیستن
            جان و دل بر باختن، بر روی جانان زیستن
         
        
            سوختن در هجر و خوش بودن به امید وصال
            ساختن با درد و پس با بوی درمان زیستن
         
        
            تا کی از هجران جانان ناله و زاری کنم؟
            از حیات خود به جانم، چند ازین سان زیستن؟
         
        
            بس مرا از زندگانی، مرگ کو، تا جان دهم؟
            مرگ خوشتر تا چنین با درد هجران زیستن
         
        
            ای ز جان خوشتر، بیا، تا بر تو افشانم روان
            نزد تو مردن به از تو دور و حیران زیستن
         
        
            بر سر کویت چه خوش باشد به بوی وصل تو
            در میان خاک و خون افتان و خیزان زیستن؟
         
        
            از خودم دور افگنی، وانگاه گویی: خوش بزی
            بی دلان را مرگ باشد بی تو، ای جان، زیستن
         
        
            هان! عراقی، جان به جانان ده، گران جانی مکن
            بعد از این بی روی خوب یار نتوان زیستن