" rel="stylesheet"/> "> ">

شماره ١٢: دل هر جایی من آفت جانست و تنست

دل هر جایی من آفت جانست و تنست
آتش عمر خود و برق تن و جان منست
از سر زلف بتانش نتوان کردن فرق
در تن تیره اش از بس که شکنج و شکنست
حاصل وقتم از آن نیست به جز رنج و بلا
نه دلست این به حقیقت که بلا و فتنست
دیده آزادی خود را به گرفتاری خویش
زین سبب عشق نکویانش شعارست و فنست
در ره غمزه مهرویان از تیر نگاه
راست ماننده مرغیست که بر بابزنست
گاه با اژدر در زلفست چو بهمنش مدار
بیژن آسا گهی افتاده به چاه ذقنست
هر کجا صارم ابرویی آنجا سپرست
هر کجا ناوک مژگانی آنجا مجنست
گاه چون قمری بر سرو قدی نغمه سر است
گاه دهقان و به پیرایش باغ سمنست
گاه چو بیند صنمی گلرخ و سیمین اندام
عندلیب آسا بر شاخ گلش نغمه زنست
هر کجا روی بتی بیند در سجده او
قد دوتا کرده چو در سجده بت برهمنست
در پرستیدن بت رویان از بس مولع
راست پنداری آن یک صنم این یک شمنست
سال و مه عشق بتان و زرد و رنجه نشود
عیش او مانا از رنج و گداز و محنست
در ره دانش و دین کاهل و خیره است و زبون
لیک در کار هوس چیره تر از اهرمنست
روز اگر شام کند بی رخ یوسف چهری
خلوت سینه بر او ساحت بیت الحزنست
هر چه گویمش دلا توبه کن و عشق مورز
که سرانجام هوس سخره مردم شدنست
غیر ناکامی و بدنامی ازین عشق نزاد
ابلخ آنکش سر فانی شدن خویشتنست
فهم گرد آر و خرد پیشه کن و دانش جوی
کانکه عقل و خردش نی به سفه مفتتنست
دل به خشم آید و بخروشد و راند به جواب
حبذا رای حکیمی که بدینسان حسنست
باد بر حکمت نفرین اگر اینست حکیم
که حکیمان را آماده به هجو سننست
حاصل هستی ما هستی عشق آمد و او
منعم از عشق فراگوید کاین نزفطنست
ای حکیم خرد اندوز سبک تاز که من
عشق می بازم و این قاعده رسمی کهنست
حکما متفقستند که خلق از پی عشق
خلق گشتند و درین کس را کی لاولنست
عشق اگر می نبود نفس مهذب نشود
عشق زی بام کمالات روانرا رسنست
ز آتش عشق بنگدازد تا هیکل جسم
کی بر افلاک شود جان که ترا در بدنست
بی ریاضت نشود جان تو با فر و بها
شمع را فر و بها جمله ز گردن زدنست
متفاوت بود این عشق به ذرات وجود
ورنه پیدا ز کجا فرق لجین از لجنست
متفاوت شد از آن روی مقامات کمال
که به مقدار نظر هر که خبیر از سخنست
پرتو عشق بود یکسره از تابش مهر
هان و هان بشمر تا شمع که اندر لگنست
فهم این نکته نیارد همه کس کرد مگر
خواجه عصر که در عشق دلش ممتحنست