" rel="stylesheet"/> "> ">

شماره ٣٤: دولت آنست که از در صنمی تازه درآید

دولت آنست که از در صنمی تازه درآید
در بر اغیار به بندد سر مینا بگشاید
هر شبی ناله من خواب جهانی برباید
تا که در خواب نگارم به کسی رخ ننماید
من خود این تجربه کردم که می از دست جوانان
ضعف پیری ببرد زور جوانی بفزاید
باده در شیشه همان به که پریوار بماند
ورنه عقلم کند از ریشه گر از شیشه درآید
چشم بینا چه تمتع برد از آتش سینا
آب مینا مگرت گرد غم از دل بزداید
ای که گفتی سخن عشق نشاط آرد و مستی
لب فرو بند کزین قصه بجز غصه نزاید
برکشد یا بکشد یا بزند یا بنوازد
پیش جانان سخن از چون و چرا گفت نشاید
دوست با طلعت زیبا چکند خلعت دیبا
گل چنان سرخ و لطیفست که گلگونه نباید
گوییم ترک بتان گو که قیامت رسد از پی
خود همینست قیامت که بتی رخ بنماید
گفتمش دوش ببین نقش غم از چشم پر آبم
گفت خاموش که این نقش بر آبست نپاید
رشکم آید که کسی عکس تو در آب ببیند
دردم آید که کسی لعل تو در خواب بخاید
جوی خون خیزد از آن دیده که بر روی تو افتد
بوی مشک آید از آن شانه که بر موی تو ساید
عاشق آن نیست که هر لحظه زند لاف صحبت
مرد آنست که لب بندد و بازو بگشاید
می نشاط آرد و رقص آرد و وجد آرد و شادی
خاصه در باغ که گل خندد و بلبل بسراید
لب قاآنی از آن بوسه زند باز دمادم
تا به وجد آید و سالار جهان را بستاید
میر دیوان شهنشاه که از فرط جلالت
به فلک رخت کشد هر که به بختش بگراید