زهی ز عشق جهانی تو را به جان مشتاق
            من از کمال محبت جهان جهان مشتاق
         
        
            نهان ز چشم بدان صورت تو را این است
            که دایمم من صورت طلب به آن مشتاق
         
        
            ز دست کوته خود در هوای زلف توام
            چو مرغ بی پر و بالی به آشیان مشتاق
         
        
            به محفل دگران در هوای کوی توام
            چو آن غریب که باشد به خانمان مشتاق
         
        
            کنم سراغ سگت همچو کسی که بود
            ز رازهای نهانی به همزبان مشتاق
         
        
            عجب که ذکر تو جزء شهادتم نشود
            ز بس که هست به نام خوشت زبان مشتاق
         
        
            به محتشم چه فسون کرده ای که می گردد
            نفس نفس به تو مایل زمان زمان مشتاق