تجلی چون کند دلبر کنم شکران تجلی را
تسلی چون دهد از خود نخواهم آن تسلی را
بسوزد در تجلی و نسازد با تسلی دل
ببخشد گر تسلی جان دهم آن جان تجلی را
تجلی تان کند بر من مرا از من کند خالی
که یکتایم نشیمن کی کنم جز جای خالی را
تسلی چون توان شد از جمال عالم آرایش
تسلی باد قربان ناز سلطان تجلی را
از آن عاقل بماندستی که رویش را ندیدستی
کسی مجنون تواند شد که او دیده است لیلی را
کسی او را تواند دید کو گردد سراپا جان
که چشم سر نیارد دید حسن لایزالی را
جلالش چون گذارد جان جمالش می نوازد دل
وگرنه کس نیارد تاب انوار جلالی را
ز کس تا کس نیاساید جمالش روی ننماید
نه بیند دیده خودبین جمال حق تعالی را
اگر خواهی رسی در وی گذر کن از هوای دل
بهل سامان غالی را بمان ایوان عالی را
کسی جانش شود فربه که جسم او شود لاغر
ز خون دل غذا وز بوریا سازد نهالی را
نعیم اهل دل خواهی دلت را صاف کن از عشق
بمان لذات دنیا را بهل فردوس اعلی را
دلت فردوس می خواهد کمالی را بدست آور
که باشد با تو در عقبی بهل صاحب کمالی را
اگر خواهی که عقلت را ز دست دیو برهانی
ز سر بیرون کن ار بتوانی اوهام خیالی را
بکن از غیر حق دل را بروب از ما سوی جانرا
بدو نان وار گذار اسباب جاهی را و مالی را
ترا این وصفها چون نیست خالی زن تن از گفتن
بیان دیگر مکن ای (فیض) جز اوصاف حالی را