" rel="stylesheet"/> "> ">

شماره ٤٠: یکنفس بی یاد جانان بر نمی آید مرا

یکنفس بی یاد جانان بر نمی آید مرا
ساعتی بی شور و مستی سر نمی آید مرا
سربسر گشتم جهانرا خشک و تر دیدم بسی
جز جمال او بچشم تر نمی آید مرا
هم محبت جان ستاند هم محبت جان دهد
بی محبت هیچ کاری بر نمی آید مرا
شربت شهد شهادت کی بکام دل رسد
ضربتی از عشق تا بر سر نمی آید مرا
جان بخواهم داد آخر در ره عشق کسی
هیچ کار از عاشقی خوشتر نمی آید مرا
تا نفس دارم نخواهم داشت دست از عاشقی
یکنفس بی عیش و عشرت سر نمی آید مرا
غیر وصف عاشق و معشوق و حرف عشق (فیض)
دری از دریای فکرت بر نمی آید مرا
گر سخن گویم دگر از عشق خواهم گفت و بس
جز حدیث عشق در دفتر نمی آید مرا