" rel="stylesheet"/> "> ">

شماره ٤١: آفتاب وصل جانان برنمی آید مرا

آفتاب وصل جانان برنمی آید مرا
وین شب تاریک هجران سرنمی آید مرا
دل همیخواهد که جان در پایش افشانم ولی
یکنفس آن بیوفا بر سر نمی آید مرا
طالع شوریده بین کان مایه شوریدگی
بی خبر یکبار از در درنمی آید مرا
از رطب شیرینترست آن نوش لب لیکن حسود
قامت چون نخل او در بر نمی آید مرا
بخت بدبین کز پیامی خاطر ما خوش نکرد
آرزوئی از نکویان بر نمی آید مرا
زرد شد برگ نهال عیش در دل سالهاست
لاله رخساری بچشم تر نمی آید مرا
من ز رندی و نظر بازی نخواهم توبه کرد
هیچ کاری (فیض) ازین خوشتر نمی آید مرا