" rel="stylesheet"/> "> ">

شماره ٤٨: هر دمم نیشی ز خویشی میرسد با آشنا

هر دمم نیشی ز خویشی میرسد با آشنا
عمر شد در آشنائیها و خویشی ها هبا
کینه ها در سینه ها دارند خویشان از حسد
آشنایان در پی گنجینه های عمرها
هیچ آزاری ندیدم هرگز از بیگانه
هر غمی کامد بدل از خویش بود و آشنا
بحر دل را تیره گرداند چو خویشی بگذرد
میزند بر دل لگد چون آشنا کرد آشنا
خویش میخواهد نباشد خویش بر روی زمین
تا بریزد روزی آن بر سر این از سما
چون سلامی می کند سنگیست بر دل میخورد
بی سلام ار بگذرد بر جان خلد زان خارها
راحتی مر آشنا را ز آشنائی کم رسد
نیست راضی آشنائی از سلوک آشنا
شکوه کم کن (فیض) از یاران و در خود کن نظر
تا چگونه میکنی در بحر دلها آشنا
گر ز من پرسی ز خویش و آشنا بیگانه شو
با خدای خویش میباش آشنا و آشنا