این تن ما از روان روشن ما روشن است
وین دل ما از ریاضات تن ما روشن است
هر خیالی کرد دشمن نوری اندر سینه تافت
سینه ما از جفای دشمن ما روشن است
ضمت حکمت میفزاید در دل اهل خرد
خاطر ما از زبان الکن ما روشن است
از دهان ما شنید و در دل خود جای داد
آن دل حکمت پذیر از روزن ما روشن است
چشم دل را کار فرما تا که روشن تر شود
دیده حق بین ما از دیدن ما روشن است
آب و تاب حسن را از عشق باشد پرورش
شمع روی مهوشان از روغن ما روشن است
تا بود جان در تن ما اشک و آه ما بجاست
مستمر گرمابه گرم و گلخن ما روشن است
هم ز هجرش آتشی در جان ما افروخته
هم ز وصلش این دو چشم روشن ما روشن است
میشود دل مشتعل از اشتیاق دوست (فیض)
این سخن از شعله دل در تن ما روشن است