چو دل قرار در آن زلف بیقرار گرفت
جنون عشق ز دست دل اختیار گرفت
قرارگاه بسی جستم و نشد حاصل
به بی قراری آخر دلم قرار گرفت
سپاه حسن بفن ملک دل گرفت از من
باختیار ندادم به اضطرار گرفت
ز علم دم نزنم یا ز عقل لاف دگر
که هر چه بود مرا زین متاع یار گرفت
مرا ز کشته امسال هیچ نیست بدست
ز پیش حاصل صد ساله عشق یار گرفت
در آن بدم که مگر پی بسر کار برم
که سر کار ز دستم عنان کار گرفت
بر آن شدم که ز دهر اعتبار بستانم
چنان شدم که ز من دهر اعتبار گرفت
خیال بستم کز دل غبار بزدایم
ازین خیال که بستم دلم غبار گرفت
بیا بیا ز سخن های (فیض) فیض ببر
که هر چه گفت و نوشت او ز کردگار گرفت
ز پیش خویش نگوید حدیث و بنویسد
که در طریق ادب راه هشت و چار گرفت