مگو که چهره او را نقاب در پیشست
ترا ز هستی و همی حجاب در پیشست
حجاب دیدن آن روی شرک و خودبینی است
ز هستی تو رخش را نقاب در پیشست
وجود او بمثل همچو آب و تو ماهی
خبر ز آب نداری و آب در پیشست
گهی به پرده دنیی دری گهی عقبی
بسی ز ظلمت و نورت حجاب در پیشست
نماید آنکه بود او نه اوست غره مشو
تو تا به آب رسی بس سراب در پیشست
نظر باو نتوان کرد چون ز عکس رخش
بدور باش هزار آفتاب در پیشست
نگه باو نتواند رسید چون برهش
ز تار زلف بسی پیچ و تاب در پیشست
کتاب حسن بتان صورت است و او معنی
بهوش باش گرت این کتاب در پیشست
چو هوش ماند چون جلوه کرد این معنی
اگر محیط شوی اضطراب در پیشست
بس است (فیض) زاین فن سخن که سامع را
ز شبهه صد سخن بیحساب در پیشست