" rel="stylesheet"/> "> ">

شماره ١٣١: از غم هستی چو رستم غمگسار آمد بدست

از غم هستی چو رستم غمگسار آمد بدست
چون گسستم رشته اغیار یار آمد بدست
خود چو رفتم از میان دیدم هم او را در کنار
نقش خود چون شستم آن زیبا نگار آمد بدست
بهر آن جان جهان دادم جهانی جان بجان
جان چو دادم در رهش جان بیشمار آمد بدست
در دلم جا کرد عشقش اختیار از من گرفت
چون مرا از من برون کرد اختیار آمد بدست
سر نهادم بر سر عشق از جهان پرداختم
پا ز هر کاری کشیدم تا که کار آمد بدست
عاقبت بین گشتم و از پیش کردم کار خویش
آنچه در امسال میبایست پار آمد بدست
جانم از عشق جوانی تازه شد پیرانه سر
در خزان عمر بازم نوبهار آمد بدست
نیش مژگان در دلم چندی بحسرت میشکست
خار در دل کاشتم تا گلعذار آمد بدست
آنچه میجوئید یاران در کتاب فلسفه
(فیض) را از سنت هشت و چهار آمد بدست