مژده آمد از قدوم آنکه دل جویای اوست
جان باستقبالش آمد آنکه جان مأوای اوست
مژدگانی ده قدومش را که اینک میرسد
آنکه جان مست شراب عشق روح افزای اوست
اینک آمد تا که در جان و دل من جا کند
آنکه هم جان جای او پیوسته هم دل جای اوست
اینک آمد آنکه هر جا سرو قدی ماهروی
هر چه دارد از نکوئی جمله از بالای اوست
اینک آمد آنکه جانرا مست چشم مست کرد
آنکه دلها خسته مژگان بی پروای اوست
اینک آمد تا نوازد خاطر هر خسته
کو دلش صفرای او در سرش سودای اوست
اینک آمد تا بریزد جام می در جان و دل
آنکه در سرها خمار از ساغر و مبنای اوست
اینک آمد ساقی را و اق صهبای الست
آنکه هر جا مستی از نشأه صهبای اوست
در دل هر عاشقی تابی ز مهر روی او
در سر هر بیدلی شوری ز استغنای اوست
نالهای زار ما بر بوی گلزار ویست
داغهای سینه ما سایه گلهای اوست
خیز و استقبال کن بس جان و دل در پای ریز
آنکه را جان و دل و تن منزل و مأوای اوست
(فیض) خامش کن که نتوانی ز وصفش دم مزن
آنچه گفتی هم کفی از موجه دریای اوست