بر سر راهش فتاده غرق اشگم دید و رفت
زیر لب بر گریه خونین من خندید و رفت
از دو عالم بود در دستم همین دین و دلی
یکنظر در دیده کرد آن هر دو را دزدید و رفت
گر چه دل از پا درآمد در ره عشقش ولی
اندرین ره میتوان در خاک و خون غلطید و رفت
بر سر بالینم آمد گفتمش یکدم بایست
تا که جان بر پایت افشانم ز من نشنید و رفت
جان بلب آمد ز یاد آن لبم لیکن گرفت
از خیالش بوسه دل جان نو بخشید و رفت
این جهان جای اقامت نیست جای عبرتست
زینتش را دل نباید بست باید دید و رفت
(فیض) آمد تا ز وصل دوست یابد کام جان
یکنظر نادیده رویش جان و دل بخشید و رفت