بیا بیا که دلم در هوات بیمار است
بخور غمم که سراپایم از غمت زار است
برس برس که ز غمزه نماند جز نفسی
بوصل خویش بمن زس که عمر بسیار است
مرا ز نور حضورت دمی ممان با من
که بیرخت نفسی گر برآورم نار است
بغیر تو چو نشینم دمی شوم تیره
ز پیش تو روم ار یکنفس دلم تار است
شوم صبور چو از تو سزای من هجران
اگر شوم ز درت دور جای من دار است
بغیر حرف تو حرفی اگر زنم یاوه است
بغیر کاری تو کاری اگر کنم بار است
بغیر یاد تو یادی اگر کنم تاوان
بغیر نام تو نامی اگر برم عار است
تو ای که کار نداری جمال خوبان بین
مرا مهم تر ازین کار و بار بسیار است
سپاه دیو نشسته است در کمینگه عمر
دلا مخسب که چشم حریف بیدار است
مجو گشاد ز زلفی که کج مج و تیره است
شفا مخواه ز چشمی که مست و بیمار است
بهر چه مینگری روی حق در آن می بین
که از پرستش اغیار یار بیزار است
نوید چاره بیچارگان (بفیض) رسان
که تا بچاره رسیدن حیات ناچار است