دل که ویران اوست آباد است
جان چو غمناک از او بود شاد است
مو بمو خویش را بدو بندم
هر که در بند اوست آزاد است
این سعادت بسعی می نشود
غم او روزی خداداد است
در خرابی بود عمارت دل
خانه دل ز عشق آباد است
عشق استاد کارخانه ماست
کوشش از ما ز عشق ارشاد است
هیچ کاری نمیکنیم بخود
همه او میکند که استاد است
کار کن کار و گفتگو بگذار
(فیض) بنیاد حرف بر باد است