من نروم ز پیش تو دست منست و دامنت
            نوش منست نیش تو دست منست و دامنت
         
        
            خواه مرا به تیر زن خواه ببر سرم ز تن
            دست ندارم از تو من دست منست و دامنت
         
        
            چون شوم از تو من جدا دامن تو کنم رها
            از بر تو روم کجا دست منست و دامنت
         
        
            بندگی تو بس مرا ذکر تو هم نفس مرا
            نیست بجز تو کس مرا دست منست و دامنت
         
        
            عشق تو رهبر منست لطف تو یاور منست
            دست تو بر سر منست دست منست و دامنت
         
        
            چشم منست و روی تو گوشم و گفتگوی تو
            پای منست و کوی تو دست منست و دامنت
         
        
            روی دل است سوی تو قوت دلست بوی تو
            مستیم از سبوی تو دست منست و دامنت
         
        
            قوت روان من توئی گنج نهان من توئی
            جان جهان من توئی دست منست و دامنت
         
        
            حسن تو بوستان من روی تو گلستان من
            مهر تو مهر جان من دست منست و دامنت
         
        
            مهر تو است جان من ذکر تو و زبان من
            وصف تو و بیان من دست منست و دامنت
         
        
            (فیض) بس است گفتگو بر جه و دامنش بجو
            چون بکف آوری بگو دست منست و دامنت