گذشت عمر تو امسال همچو پار عبث
چرا چنین گذرانند روزگار عبث
بسی نماند ز عمر و بسی نماند ز کار
هزار حیف که بگذشت وقت کار عبث
گمان مبر که ترا آفرید حق باطل
گمان مدار که ترا ساخت کردگار عبث
تو آمدی بجهان تا روی بر جانان
بکوش تا برسی خویش را مدار عبث
تو جان هر دو جهانی و مقصد ایجاد
عزیز من چه کنی خویشرا تو خوار عبث
تو خویشرا مفروش ای پسر چنین ارزان
که بهر جنتی و میروی بنار عبث
گرانبها و عزیز الوجود و بی بدلی
نه چنین سبک و بی بها و خوار عبث
چو کردهای تنت مردهای جان دارد
مدزد ای جان تن زاز کار و بار عبث
غنیمتی شمر این یکدودم که ماند ای (فیض)
بکار کوش و سخن در میان میار عبث