بمهر تو دادم دل و جان عبث
بعشقت گرو کردم ایمان عبث
ز دین و دل من چه حاصل مرا
گرفتی هم این را و هم آن عبث
چه میخواهی از جانم ای بی وفا
چه داری دلم را پریشان عبث
در اقلیم دین جلوه ات تاخت کرد
بسی خانه شد از تو ویران عبث
بیک عشوه دل فریب خوشت
دل عالمی شد پریشان عبث
بجانت که دست از اسیران بدار
مکن جور بر ناتوانان عبث
دل من بود آن دل ای (فیض) بس
مریز اشگ بر روی سندان عبث