بی لقای دوست حاشا روزگارم بگذرد
سربسر چون زندگانی بی بهارم بگذرد
بی جمال عالم آرایش نیارم زیستن
عمر بیحاصل مگر در انتظارم بگذرد
گر سرآید یک نفس بیدوست کی آید بکف
در تلافی عمرها گر بیشمارم بگذرد
بی قراری بر قرار ستم اگر صد بار یار
بر دل بیصبر و جان بی قرارم بگذرد
گرچه میدانم بسویم ننگرد از کبر و ناز
می نشینم بر سر ره تا نگارم بگذرد
از برای یک نظر بر خاک راهش سالها
می نشینم تا مگر آن شهسوارم بگذرد
جویباری کرده ام از آب چشم خود روان
شاید آن سرو روان بر جوی بارم بگذرد
بر من او گر نگذرد تا جان بود در قالبم
میشوم خاک رهش تا بر غبارم بگذرد
صد در از جنت گشاید در درون مرقدم
نفخه از کوی او گر بر مزارم بگذرد
بر مزارم گر گذار آرد ز سر گیرم حیات
یارب آن عیسی نفس گر بر مزارم بگذرد
یاد وصلش بگذرد چون بر کنار خاطرم
دجله از اشگ خونین بر کنارم بگذرد
در دل و جان داده ام جای خیالش بر دوام
اشگ نگذارد بچشم اشگبارم بگذرد
روز میگویم مگر شب رو دهد شب همچو روز
در امید یک نظر لیل و نهارم بگذرد
پار میگفتم مگر سال دیگر، این هم گذشت
سال دیگر نیز میترسم چو پارم بگذرد
عمر شد مر (فیض) را در حسرت و در انتظار
کی بود حسرت نماند انتظارم بگذرد