عارف خدای دید در اصنام و حال کرد
زاهد ز حق ببست دو چشم و جدال کرد
با زاهدان خام نجوشند عارفان
آنکه این خیال پخت خیال محال کرد
زاهد برو که نیست مرا با کسی نزاع
دانا باهل عربده کی قیل و قال کرد
هر کو نکرد حال چه داند که حال چیست
آنکس شناخت حال که خود دید و حال کرد
حق بین ز خویش رفت چو مه طلعتی بدید
از ذواالجمال رو بسوی ذوالجلال کرد
عارف ز روی خوب به بیند خدای را
با چشم غیرتش چو نظر در جبال کرد
گه در سما و ارض و گهی خلقت جمیل
در هر نظر ملاحظه آن جمال کرد
مشتاق بیخودی نظرش سوی جام نیست
جام ار نداد دست می اندر سفال کرد
واعظ چه گفت دیدن خوبان حلال نیست
گفتم ترا حرام مرا حق حلال کرد
ناصح چه گفت روی نکو آفت دلست
از ساده لوح بین که مرا خود خیال کرد
گفتی که باطل است کدامین و حق کدام
حق روشن است و باطل آنکه این سؤال کرد
دنیاست باطل و نظر هر که سوی اوست
وانکس که بهر سیم و زرش قیل و قال کرد
از خاک برگرفت و دگر سوی خاک برد
این صد هزار شوی چها با بعال کرد
از پا فکند نخل جوانان سر و قد
با خلق بین چه شعبده این پیر زال کرد
جای تو نیست بکن دل ازین جهان
بسیار سروری چو ترا پایمال کرد