مخموری از خمار بجامی که می خرد
تا کردمش اسیر غلامی که می خرد
از مستی الست خماریست در الست
سر را ازین خمار بجامی که می خرد
جان در تن آیدم چو پیامی رسد ز دوست
جانی برای من به پیامی که می خرد
داد کرم به بذل معارف که میدهد
جانهای گرسنه بطعامی که می خرد
خیزد چو نیمشب به عبادت رسد بوصل
خود را ز فرقتش به قیامی که می خرد
حق گفت ترک خواب کن از بهر من شبی
عیش شبی به ترک منامی که می خرد
فرموده که سجده کن و نزدیک شو بمن
در قرب حق بسجده مقامی که می خرد
خود را چو داد کام تواند گرفت از او
خود را که می فروشد و کامی که می خرد
نامی برآورد که شود در رهش شهید
جانی که می فروشد و نامی که می خرد
آن کیست کو ز لذت ده روزه بگذرد
در باغ خلد عیش دوامی که می خرد
از حسن ناتمام بتان دل که میکند
از حسن ساز حسن تمامی که می خرد
ام الخبآئث ار بچشی میکشی طهور
شرب حلال را بحرامی که می خرد
بهر نعیم خلد توان زین جهان گذشت
کام ابد به تلخی کامی که می خرد
دشنام دشمنان چو برافروزد آتشی
کنج سلامتی بسلامی که می خرد
(فیض) خود نیم پخته و شعرش تمام خام
از نیم پخته گفته خامی که می خرد