ای خنک آن نیستی کو دعوی هستی کند
با کمال عجز اظهار زبر دستی کند
چون درآید از ره معنی بر اوج معرفت
در حضیض جهل معنی افتد و پستی کند
هستی آن دارد که هستی بخش هر هستیست او
غیر او را کی رسد کو دعوی هستی کند
نیست هستی در حقیقت جز خدای فرد را
مستش ار دعوی کند هستی ز سرمستی کند
آن زبر دستست کو قوت نهد در دستها
آنکه زور از خود ندارد چون زبردستی کند
رفعت آن دارد که جز او جمله در فرمان اوست
هر که فرمان بربود ناچار او پستی کند
جاهلست آن مست غفلت کو کند دعوی هوش
دعوی هوش آن کند کز عشق او مستی کند
آن نفس هشیار میگردم که گردم مست او
مست حق در یکنفس هشیاری و مستی کند
مست مست حق بود هشیار هشیار خدا
غیر این دو گر کند دعوی بدمستی کند
میروم با پای دل تا دست در زلفش زنم
این دل من بهر من پاپی کند دستی کند
غیر زلف دلبران کس دیده چیزی را که آن
مو بمو و تا بتا با دانگی سستی کند
در کف (فیض) آید ار آن مایه هر عقل و هوش
از نشاط و خرمی ناخورده می مستی کند