جان جز خیال رویت نقشی دگر نبندد
دل جز بعزم کویت رخت سفر نبندد
بوی تو تا نیاید جان ننگرد گلی را
روی تو تا نبیند بر بت نظر نبندد
مهر تو تا نتابد یک جان ز جا نخیزد
گر خدمتت نباشد یک دل کمر نبندد
زآن روح کایزد پاک در جسم تو نهان کرد
چشم قضا نبیند دست قدر نه بندد
در گلشن حقایق یک گل چو تو نروید
در روضه خلایق چون تو ثمر نه بندد
ننمائی از رخان را نگشائی ار لبان را
از خار گل نروید در نی شکر نبندد
آنکس که دید رویت می خورد از سبویت
غیر تو در ضمیرش صورت دگر نه بندد
رو از تو برنتابم تا کام خود بیابم
دانم یقین خداوند بر بنده در نبندد
سودای شعر گفتن از تست در سر (فیض)
آنرا که دردسر نیست چیزی بسر نبندد