" rel="stylesheet"/> "> ">

شماره ٢٧٠: بشارت کز لب ساقی دگر می صاف می آید

بشارت کز لب ساقی دگر می صاف می آید
صفای سینه داده بر سر انصاف می آید
رسید این مژده از بالا بشارت ده حریفان را
که عنقای می صافی ز کوه قاف می آید
همه عالم ز یک می مست لیکن اختلافی هست
ز عاشق نیستی خیزد ز زاهد لاف می آید
ز یکجا مست مستیها تفاوت شد ازین پیدا
که زاهد می کشد دردی و ما را صاف می آید
نمی باشد دل بیغش نماند از صاف جز نامی
بگوش از صافی صوفی همین اوصاف می آید
رمید از پیشم آن آهو ولیکن سرخوشم از بو
ز آهو گر جدا شد نافه عطر از ناف می آید
جدا گشتم ز اصل خود چو جزوی کز کتاب افتد
ولی شیرازه اجزا از آن صحاف می آید
من بیدل ز دلدارم بسی امیدها دارم
بشارتهای بهبودی مرا ز اطراف می آید
کند در لطف اگر غرقم از آن قهار میزیبد
بسوزد گر بنار قهر از آن الطاف می آید
نثار خاک پایش را ندارم رایج نقدی
ز من بپذیرد ار قلبی از آن صراف می آید
مرا در راه عشق او بسی افتاد مشگلها
کند گر مشکلاتم حل از آن کشاف می آید
سزد ار هر کسی کاری کند هر حاملی یاری
ز خوبان ترک انصاف و ز ما انصاف می آید
بده ساقی می بیغش که چون از صاف سرخوش شد
بدل از عالم بالا معانی صاف می آید
سر غوغا ندارد (فیض) ملا گفتگو کم کن
ز اهل دل بیاید آنچه از اجلاف می آید