" rel="stylesheet"/> "> ">

شماره ٢٩٥: نهادم سر بفرمانش بکن گو هر چه میخواهد

نهادم سر بفرمانش بکن گو هر چه میخواهد
سرم شد گوی چوگانش بکن گو هر چه میخواهد
کند گر هستیم ویران زند گر بر همم سامان
من و حسن بسامانش بکن گو هر چه میخواهد
اگر روزم سیه دارد وگر عمرم تبه دارد
من و زلف پریشانش بکن گو هر چه میخواهد
ز دست من چه میآید مگر مسکینی و زاری
ز دم دستی بدامانش بکن گوهر چه میخواهد
دل و جانم اگر سوزد ز تاب آتش قهرش
من و لطف فراوانش بکن گو هر چه میخواهد
شنیدم گفت میخواهم سرش از تن جدا سازم
سر و تن هر دو قربانش بکن گو هر چه میخواهد
نباشد گر روا در دین که خون عاشقان ریزند
بلا گردان ایمانش بکن گو هر چه میخواهد
اگر دل میبرد از من وگر جان میکشد از تن
فدا هم این و هم آنش بکن گو هر چه میخواهد
ترا ای (فیض) کاری نیست با دردی کز او آید
باو بگذار درمانش بکن گو هر چه میخواهد