" rel="stylesheet"/> "> ">

شماره ٣٢٥: بر دل و جان رواست درد در سر و تن چراست درد

بر دل و جان رواست درد در سر و تن چراست درد
تا که رسد ز تن به جان تا نپرد تمام مرد
میرسد از بدن به جان میکشد این بسوی آن
گر به تنست و گر به جان هر چه بود سزاست درد
مغز ز پوست میکشد هر دو به دوست میکشد
مرد چو گرم درد شد شد دلش از دو کون سرد
درد دواست مرد را مرد دواست درد را
رد بود آنکه نبودش بیگه و گاه رنج و درد
درد بود غذای روح مایه شادی و فتوح
هر که بدرد گشت جفت شد ز غم زمانه فرد
علت و سقم آب و گل هست شفای جان و دل
سرخی روی جان بود روی تنت چو گشت زرد
کرد تن و سوار جان این شده پرده بر آن
در طلب سوار تاز یاوه مگرد گرد گرد
درد چو در تو نیست هیچ بیهده در سخن مپیچ
گرم سخن شدی تو (فیض) هست سخن ولیک سرد