" rel="stylesheet"/> "> ">

شماره ٣٤٥: مژده ای از هاتف غیبم رسید

مژده ای از هاتف غیبم رسید
قفل جهانرا غم ما شد کلید
گوی ز میدان سعادت ربود
هر که غم ما بدل و جان خرید
صاف می عشق ننوشد مگر
آنکه ز هستیش تواند برید
آنکه ازین باده بنوشد زند
تا بابد نعره هل من مزید
سیر نگردد بسبو یا بخم
کار وی از جام بدریا کشید
تا چه کند در دل و در جان مرد
نشأه این باده چو در سر دوید
ساقی از آن نشأه تجلی کند
عاشق بیچاره شود نابدید
حد و نهایت نبود عشق را
کی برسد وصف شه بی نذیر
کوش که تا صاحب معنی شوی
(فیض) نسازد بتو گفت و شنید