سرم ز مستی عشق تو های و هو دارد
دل از خیال تو با خویش گفت و گو دارد
شراب از آن ید بیضا حلال و شیرینست
طهور باد که طعم سقا همو دارد
چه سان طرب بکند دل که ساقیش لب تست
چرا طلب نکند جان چو جان گلو دارد
ز پای تا سر عشاق شد گلو همگی
از آنکه ساقی جان بانگ اشربوا دارد
پیاله چون طلبم چون که ساقی مستان
خمی بدست و بدست دگر سبو دارد
بیار هر چه دهی میخورم ز دولت تو
فرا خور می عشقت دلم گلو دارد
چه لطفهاست که آن یار می کند با ما
تبارک الله هی هی چه خلق و خو دارد
چه رفعتست و جمال و کمال وجود و کرم
که آسمان و زمین گفت و گوی او دارد
نظر بلاله ستان کن بداغ ها بنگر
گذر فکن به گلستان ببین چه بو دارد
بهر طرف نگری صنعة اللهی بینی
بجان خویش نگر بین چه جست و جو دارد
ازوست باده پرست آن که را بود جانی
ز چشم ساغر پر می ز سر کدو دارد
جواب آن غزل مولویست (فیض) که گفت
میان باغ گل سرخ های و هو دارد