خنگ آن کو دلش شد از جهان سرد
روانش یافت از برد الیقین برد
تعلقها بدل خاریست یک یک
خوش آن کو از دلش خاری برآورد
نمیدانم چسان می بایدم زیست
شود تا ما سوی الله بر دلم سرد
نمی دانم چه حیلت باید اندوخت
برآرم تا ز خارستان دل و درد
نمی دانم که خواهم باخت یا برد
بریزم روبرو بر تخته نرد
نمی دانم چه می باید مرا گفت
نمی دانم چه می باید مرا کرد
ز گرمیهای خامان سوخت جانم
دلم افسرد از گفتار دم سرد
خداوندا مرا بینائیی ده
ندانم که چه باید گفت و چون کرد
نمیسازد ترا جز نیستی (فیض)
برآور از نهاد خویشتن گرد