دل بستم اندر مهر او تا او برای من شود
بیگانه گشتم از دو کون تا آشنای من شود
مهرش بجان میکاشتم تا بر دهد مهر و وفا
دردش بدل می داشتم کاخر دوای من شود
او را سراپا من نخست مهر و وفا پنداشتم
کی گفتمی کان بی وفا جور و جفای من شود
پروردم آن بالا بناز تا کش شبی در برکشم
کی این گمان بردم که او روزی بلای من شود
گفتم نخواهد کرد او بر من کسی را اختیار
کی گفتم او را مدعی آخر بجای من شود
کشتم بدل خار غمش کارد گل شادی ببار
در خاطرم کی میخلید کو غم فزای من شود
گفتم تواند بود (فیض) در خدمتت بندد کمر
گفتا شود تاج سران گر خاک پای من شود