گوشه چشمی بسوی دردمندان کن بناز
تا به بینی روی ناز خود بمرآت نیاز
آنکه از خود رفت از دیدار تو بازار رخت
باز می آید بخود چشمی کند گر باز بار
ناز کن هر چند بتوانی که عاشق میکشد
عاشقان را مغتنم باشند ز اهل ناز ناز
چون بخاطر بگذرانی اینکه راهی سر دهی
در زمان آن ناز را آیند جان ها بیشواز
مست بیرون آی و از مستان عشقت جان طلب
تا کند جان ها بسویت بهر سبقت ترکتاز
چشم مستت را بگو تا بنگرد از هر طرف
چون گذر آری بعمری بر اسیران نیاز
چون گذر آری بر اهل دل توقف کن دمی
تا شود چشم نظربازان بر آن رخساره باز
بر درت خوار ایستاده از تو خواهم یک نظر
ای بصد تمکین نشسته بر سریر عز و ناز
آنکه رویت دیده یکباره دگر بنماش روی
تا کند چشمی بروی دلگشایت باز باز
چند باشم در امید و بیم وصل و هجر تو
دل مبر یا جان ببر ای دلنواز جان گداز
در فراق خود مسوزانم بده کامم ز وصل
رحم کن بر زاریم جز تو ندارم چاره ساز
روی آتشناک بنما تا بسوزد بیخ غم
در فراقت (فیض) را تا چند داری در گداز