سحر رسید ز غیبم بکوش هوش سروش
            که خیز و از لب ما باده طهور بنوش
         
        
            از آن سروش شدم مست و بیخود افتادم
            شراب تا چه کند چون سروش برد از هوش
         
        
            گذاشتم تن و با پای جان روانه شدم
            روان روان شد و تن تن زد از سماع سروش
         
        
            بقدسیان چو رسیدم مرا گرفت از من
            صلای ساقی ارواح و بانگ نوشانوش
         
        
            ندا رسید دگر بار کای قتیل فراق
            بیا و از لب ما شربت حیات بنوش
         
        
            ز پای تا سر من مو بمو دهانی شد
            چشید ذوق حیاتی از آن خجسته سروش
         
        
            مرا گرفت ز من خود بجای من بنشست
            فؤاد من شد و چشم من و مرا شد گوش
         
        
            نهاد بر سر من زان حیات سرپوشی
            که مرگ دست ندارد بزیر آن سرپوش
         
        
            حیاة غیب رسید و سر مماة رسید
            چنان برید که ننشست دیگ (فیض) از جوش