چو جان ز قدس سرازیر گشت با دلریش
            که تا سفر کند از خویشتن بخود در خویش
         
        
            فتاد در ظلمات ثلاث و حیران شد
            نه راه پیش نه پس داشت ماند در تشویش
         
        
            ز حادثات و نوایب به بر و بحر افتاد
            بلند و پست بسی آمده بره در پیش
         
        
            هم از مقام و هم از خویشتن فرامش کرد
            فتاد در ظلمات حجاب مذهب و کیش
         
        
            یکی بچاه طبیعت فرو شد آنجا ماند
            یکی اسیر هوا گشت و شد محال اندیش
         
        
            بلاف کرد گهی دعوی الوهیت
            گهی گزاف سخن گفت از حد خود بیش
         
        
            یکی بعالم عقل آمد و مجرد شد
            یکی باوج علا شد بآشیانه خویش
         
        
            یکی چو (فیض) میان کشاکش اضداد
            اسیر بی دل و بیچاره ماند در تشویش