پروردگارا بنده ام الملک لک و الحمد لک
            ز احسان تو شرمنده ام الملک لک و الحمد لک
         
        
            دل بسته فرمان تو جان غرقه احسان تو
            پیش تو سرافکنده ام الملک لک و الحمد لک
         
        
            از خود ندارم هیچ هیچ جز احتیاج پیچ پیچ
            وز تو برحم از زنده ام الملک لک و الحمد لک
         
        
            دادی بمن جان رایگان گفتی بمن ده باز آن
            جان میدهم تا زنده ام الملک لک و الحمد لک
         
        
            گفتی بامرم سر بنه بهر لقایم جان بده
            منت بجان من بنده ام الملک لک و الحمد لک
         
        
            از لطف و از قهر تو من از زهر و پازهر تو من
            در گریه و در خنده ام الملک لک و الحمد لک
         
        
            در عشق خود سوزی مرا چون شمع افروزی مرا
            از لطف تو تابنده ام الملک لک و الحمد لک
         
        
            راهم نمودی سوی خود دادی نشان کوی خود
            جوینده یابنده ام الملک لک و الحمد لک
         
        
            جان را خریدی از ضلال دادی شرف گفتی تعال
            کی من بدین ارزنده ام الملک لک و الحمد لک
         
        
            از من نه خیر آید نه شر نی مالک نفعم نه ضر
            تو مالک و من بنده ام الملک لک و الحمد لک
         
        
            بی تو ز هر بد بدترم وز هیچ هم بس کمترم
            با تو بجان ارزنده ام الملک لک و الحمد لک
         
        
            از خود فنای بیکران وز تو بقای جاودان
            من فانی پاینده ام الملک لک و الحمد لک
         
        
            از خود نیرزم یک پشیز از تو شد این ناچیز چیز
            آخر مکن شرمنده ام الملک لک و الحمد لک
         
        
            ای (فیض) حق را بنده ام از غیر حق دل کنده ام
            گویم بحق تا زنده ام الملک لک و الحمد لک