" rel="stylesheet"/> "> ">

شماره ٦٣٦: از بخت شکوه دارم و از دست یار هم

از بخت شکوه دارم و از دست یار هم
از دست خویش نالم و دست نگار هم
از صد هزار دل ننوازد یکی بلطف
گر جان کنند در قدم آن نثار هم
یکبار پرسشی بغلط هم نمیکند
از عشق ننگ دارد و از یار عار هم
کی گیرد او ز حال دل عاشقان خبر
کز خود خبر ندارد و از سر کار هم
بیند اگر در آینه خود را ز خود رود
آگه شود ز حال دل بیقرار هم
کی میکند در آئینه خودبین من نظر
دارد ز عکس خویش در آئینه عار هم
حسنش در آسمان و زمین جلوه گر کند
این بیقرار گردد و آن بیمدار هم
صیتش اگر رسد بنگارندگان چین
از کار دست باز کشند از دیار هم
جان از لطافت بدنش تازه میشود
گوئی گلیست تازه و تر نوبهار هم
گلدسته اش ز خون دلم آب میخورد
در چشم از آن نشسته و زین جویبار هم
دشنام اگر دهد بکشم منتش بجان
بیجا اگر کند گله بیشمار هم
ای (فیض) از وفای نکویان طمع ببر
کاین قوم را وفا نبود اختیار هم