از بخت شکوه دارم و از دست یار هم
            از دست خویش نالم و دست نگار هم
         
        
            از صد هزار دل ننوازد یکی بلطف
            گر جان کنند در قدم آن نثار هم
         
        
            یکبار پرسشی بغلط هم نمیکند
            از عشق ننگ دارد و از یار عار هم
         
        
            کی گیرد او ز حال دل عاشقان خبر
            کز خود خبر ندارد و از سر کار هم
         
        
            بیند اگر در آینه خود را ز خود رود
            آگه شود ز حال دل بیقرار هم
         
        
            کی میکند در آئینه خودبین من نظر
            دارد ز عکس خویش در آئینه عار هم
         
        
            حسنش در آسمان و زمین جلوه گر کند
            این بیقرار گردد و آن بیمدار هم
         
        
            صیتش اگر رسد بنگارندگان چین
            از کار دست باز کشند از دیار هم
         
        
            جان از لطافت بدنش تازه میشود
            گوئی گلیست تازه و تر نوبهار هم
         
        
            گلدسته اش ز خون دلم آب میخورد
            در چشم از آن نشسته و زین جویبار هم
         
        
            دشنام اگر دهد بکشم منتش بجان
            بیجا اگر کند گله بیشمار هم
         
        
            ای (فیض) از وفای نکویان طمع ببر
            کاین قوم را وفا نبود اختیار هم